سینا صالحی زاده
برونریز ذهنی و میعانات عینی یک عدد “سینا”
مافیا و زندگی (قسمت دوم: مافیا)
/0 دیدگاه /در روزنویسدر بازی مافیا به طور معمولا دو دسته نقش وجود دارد، مافیا و شهروند. من پیشتر در نوشتهای به قسمت اول یعنی شهروندان و درس هایی که میتوان از آنان گرفت اشاره کرده ام (دکمه اش را در انتهای این پاراگراف قرار میدهم). در این قسمت میخواهم تیم مافیا را بررسی کنم.
از مافیا یاد بگیریم:
- برای اکثر بازیکنان، مافیا شدن سخت است. معمولا کسی دوست ندارد مافیا باشد. گاهی در پیخ و خم زندگی در شرایطی قرار میگیریم که عمیقا آن را دوست نداریم ولی برای ادامه مسیر زندگی باید آن را انجام بدهیم. نه تنها باید انجام بدهیم بلکه باید آن را درست انجام بدهیم. قبل از پخش کردن کارت ها شاید کمتر دوست داشته باشیم که مافیا باشیم ولی بعد از دیدن کارتمان دیگر چاره ای نداریم. باید تمام تلاشمان را بکنیم تا برنده بشویم.
- معمولا تماشاگران مافیا دوست ندارند تیم مافیا برنده بازی بشود و تماشاگران عموما با برد شهروند خوشحال میشوند. گاهی دیگران از موقعیت فعلی ما بیزارند. اگر دیگران با تو به دلیل نامشخصی نا همسو بودند تو باز باید کارت را بکنی…
- یار فروشی یکی از سخت ترین کار های دنیاست. ولی گاهی برای بقای یکی تیم باید یار را فروخت، مهم نیست که یار مهمی باشد یا نه. بعضی وقت ها اگر قرار باشد همان ابتدا خلاف جهت آب شنا بکنی، آب تو را هم با خود میبرد. با موج همراهی بکن، حتی اگر خواستی کمی موج را تشدید هم بکن. کمی که زمان گذشت و بازی جلو رفت، نرم نرم از آب بیرون بیا و جهت بازی را تعیین کن.
- تفرقه بینداز و پادشاهی کن. تفرقه انداختن بین دو فرد در بازی وقتی به سود شماست که وقتی در این آتش دمیدید، در انتها آنها را دعوت به آشتی بکنید ولی آنچنان این آتش بزرگ شده باشد که دعوت شما کاری از پیش نبرد. اینگونه دست پیش را گرفته اید و میتوانید حق به جانب پس از سوختن بنا، در مقام پند و اندرز درآیید… اینکار را در زندگی با ما بسیار میکنند. در زندگی واقعی حواسمان باشد با گروهی اینگونه طی نکنیم…
- هم بزن! شاید مفید تر از تفرقه اندازی هم زدن است. تمرکز عامل پیروزی است. وقتی یک شهر روی چند پایه استوار بشود معمولا کار مافیا تمام است. شما نباید بگذارید پایه ها مستحکم بشوند. اطلاعات اضافه همیشه گمراه کننده هستند. بسیاری از رسانه ها برای به در و دیوار زدن ما از این تکنیک استفاده میکنند. اطلاعات زیاد ما را گیج میکند. مافیای خوب مافیایی است که بدون اینکه شهر متوجه بشود، اطلاعاتی به ظاهر به درد بخور وارد بازی بکند و باعث عدم شکل گیری تمرکز و پایه در شهر بشود.
6. گاهی مافیا باید فراموش کند که چه میداند. همانگونه که شهروند ها ممکن است در روز با خود پرت و پلا بزنند، شما هم باید در این میان عادی بازی بکنید. شما در شب چیز هایی میبینید که دیگران نمیبینند. چیز هایی میدانید که دیگران نمیدانند. در زندگی واقعی هم همین است؛ اگر چیزی میدانید و دیگران نمیدانند لازم نیست ضایع بازی در بیاورید، گاهی باید مثل دیگران رفتار بکنید.
7. انگشت نما نشوید. در این میان یک مرز خیلی باریک وجود دارد که باید تعادل را در میانش رعایت کرد. آن حدِّ بین سکون و اتوبوس چیدن است. معمولا کمتر میتوان کسی را پیدا کرد که در نقش مافیا بتواند اتوبوس بچیند، اگر هم اقدام به چنین کاری بکند احتمالا سوتی خواهد داد. از آنطرف اگر خیلی سر در لاک خودتان بکنید هم احتمالا بعد از چند دور انگشت نما میشوید. در زندگی هم همین است یافتن تعادلی بین سکوت و کم رنگی با زیاد بودن و توی ذوق زدن کار سختی است.
8. معمولا همه ما ریگی در کفش داریم… همه این ریگ ها روزی عیان میشوند! مهم این است که برای پیروزی یک تیم تا کجا باید این ریگ ها را مخفی بکنیم. هیچ چیز برای مخفی کردن وجود ندارد، زمان افشا مهم است… گاهی افشای زود هنگام به نفع تیم است و گاهی دیر هنگام. شما باید انتخاب کنید این ریگ ها را کجا فاش بکنید… هیچ ریگی تا ابد پنهان نمیماند! اگر هم بماند هزینه زیادی دارد.
9. مافیای خوب مافیای کره گیر است. از اتفاقات پیرامون برای توجیه وضع موجود استفاده بکنید. از گاف های طرف مقابل برای اثبات حرف خودتان استفاده بکنید. گاهی استدلال میتواند درست باشد ولی غرض اشتباه است و نتیجه هم به طبع مطلوب شنونده نیست… شورش را در نیاورید. در استدلال آوردن خیلی منطقی به قضیه نگاه نکنید. منطق خالی به درد هیچجا نمیخورد.
10. ما در حین بازی به عنوان مافیا کمتر از افراد خواستار دلیل هستیم؛ مگر اینکه خودمان (یا تیممان) در معرض خطر قرار گرفته باشیم. این جمله را در دفاعیه مافیا ها زیاد میشنویم که: ” آخه بر اساس کدام دلیل؛ شما برای مافیایی من یک استدلال بیار…”. این جمله یعنی باخت. در زندگی هم همین است، در شرایط عادی زندگی دنبال تفکر و استدلال نیستیم؛ وقتی به بزنگاهی میرسیم یاد دلیل آوردن و خوبی آن می افتیم. معمولا هم این متوسل شدن به دلیل و استدلال، جنبه بهانه آوردن دارد…
احتمالا شما هم در ذهنتان مواردی را که میتوان از مافیا ها آموخت را در ذهن دارید. در بخش نظرات آن ها را با من در میان بگذارید.
در خصوص سیاهه های سفید
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیداگر این 12 پاره نوشته را خوانده باشید احتمالا متوجه برخی از ارتباطات شده اید. ارتباطاتی که نتیجه افکار من در 16 سالگی بوده. همانطور که پیشتر هم اشاره کردم قرار بود این مجموعه نوشته را در قالب کتاب ارائه بدهم. بگذارید مقدمه کتاب را اینجا درج بکنم تا با هم آن را بخوانیم.
انسان همیشه درگیر بوده است، بیقرار بوده است، پر بنا بوده است. بنای انسان را خودِ انسان میسازد. انسان موجودی اجتماعی است؛ بنایش را بنابر دیگران باید بنا کند. این بنا معمولا ناقص است، جمع همیشه نقص دارد. اما آیا جمع همیشه نقص دارد؟
انسان بنایش بر تکامل است، اما مفاهیم بنیادی همیشه یکسان بودهاند. مهم عمل به این مفاهیم است. اینگونه یک نسل کامل تر از نسل قبلی خود میشود.
اما هر انسان زیباست، هر انسان در خود سرشتی زیبا دارد، و هر انسانی خود را زیبا نشان نمیدهد، در حقیقت نمی خواهد که زیبا باشد . انگار مهم تر نشان دادن خود است تا درون.
اما برای اینکه زندگی یک جامعه ارزش پیدا کند چه باید کرد؟
در این جریان به مفاهیمی کلیدی میپردازیم، مفاهیمی که همیشه یکسان بودهاست، ولی شاید جوششی یکجا نداشته است. من به این جوشش هفگانه *سیاهههای سفید * میگویم.
مفاهیمی است مخلوط درهم، مفاهمی که در هر لحظهی زندگی قابل رؤیتاند، و قابل ارزیابی که آیا بد است یا خوب، قضاوت هر موضوع در هر جایگاه قابل بررسی است، البته که حتما برای همه در موقعیت یکسان، یکیاست…
به همین علت در این کتاب سعی ندارم خط کشی روی موضوعات بگذارم و در آخر هر مبحث یعنی هر سه زیر موضوع، انتخاب با شماست.
- هویت
- چهارچوب
- بزرگنمایی
- اخلاق
- قضاوت
- عشق
- باور
این مقدمه کتاب من بود. همانطور که میبیند در هفت فصل که هر فصل دو بخش داشت نوشته شد. البته از فصل آخرش یک بخش را هیچگاه ننوشتم، چرایش را نمیدانم.البته که در جایگاه فعلی ام جرئت حرف زدن درباره بسیاری از موضوعات بالا را در حال حاضر ندارم.
توضیح بیشتری میخواهم بدهم از خودم در سال 97 و کمی خودم را باز بکنم. سال 97 یکی از بهترین سالهای زندگی من بود. به عللی در اواخر دوران راهنمایی ام شرایط پیچیده شده بود. من برای مدتی رگه هایی از افسردگی را تجربه کرده بودم و اوضاع برایم دشوار شده بود. بعد از رهایی از این ماجرا من انگار فردی دیگر شده بودم. بیشتر نمیتوانم توضیح بدهم؛ حداقل الآن نمیخواهم درباره اش بنویسم شاید بعدا درخصوص این ماجرا نوشتم.
بعد از دوران راهنمایی که وارد دبیرستان شدم انگار در های جدیدی باز شده بود. فضا تغییر کرده بود، و ناگهان در عرض یک ماه انگار همه چیز یک تغییر اساسی کرده بود. حس میکردم بزرگ شده ام، قدرتم بیشتر شده است و… در کنار این ماجرا در مدرسه، من در کلاس معلی استاد ابراهیمی ثبت نام کرده بودم و آنجا هم داشتم تجربه های جدیدی را مزه مزه میکردم. از یک محیط نسبتاً بسته وارد یک فضای باز شده بودم (البته که دبیرستان تنها به نسبت راهنمایی باز بود!).
این دو اتفاق مهم یعنی کلاس معلی و آشنایی با استاد عجمی و ابراهیمی، دبیرستان و وجود یک معلم که هنوز هم دوستش دارم داشت افکار من را میساخت. نوشته های من در قالب “سیاهه های سفید” نشأت گرفته از این سه عنصر در آن دوران است.
خواندن دوباره متن هایم و عمیق شدن در آنها درست مانند دوباره گوش دادن به صوت ضبط شدهام است. ناخوشایند است، خنده دار است و شاید سخت بتوان آنها را کنکاش کرد. ولی باید گذشته را درست بررسی کرد. متن های سالهای 98 و 99 به منِ امروزی نزدیک تر است. طبعاً باید اینگونه هم باشد.
به قول محمد رضا شعبانعلی شاید عین کلمات نباشد): ما از پله هایی در زندگی بالا آمده ایم، ولو اینکه پایمان را روی پله های اشتباهی هم گذاشته باشیم ول الآن در این نقطه که مطلوب ماست ایستاده ایم. این دور از انصاف است که آن پله های نامطلوب را نادیده بگیرم و انکارشان بکنیم.
در هر صورت این سری یعنی “سیاهه های سفید” تمام شد. شاید کیفیت نوشته ها بالا نبود، خسته کننده بود یا هر چیز دیگری اما من میخواستم فارغ از این مسائل نوشته هایم را جایی باقی گذاشته باشم.
گره
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدسلام
این متن آخرین متن از سیاهه های سفید است. من اینجا نمیخواهم متن را تکرار بکنم. دقت که کردم در فایل کتابم این متن را ننوشته بودم ولی به گمانم با توجه به قرائن این متن را برای فصل آخرم نوشته ام.
با توجه به اینکه نمیخواهم مستقیما از ویرگولم در اینجا کپی بکنم لذا دکمه این قرار میدهم تا مستقیما به نوشته ام یعنی گره منتقل بشوید.
جانوران شهر من
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدجانوران شهر من
صبحها وقتی که سپیدهدم سر از افق در میآورد سفر آغاز میشود. همه میروند برای رسیدن به خورشید. ظهرها گرم و سوزان است، بسیاری همانجا سقوط میکنند و اندکی تا آخر روز دوام میآورند. غروب که میشود اینطرف و آنطرف را نگاه میکنند فکر میکنند که راه را اشتباه آمده اند؛ سرگروه را سرزنش میکنند. خیلی نمیگذرد که ماه را میبینند و دلسرد و مأیوس میشوند که دیگر این چیست؟ چقدر کم نور است و خلاصه بر میگردند به سمت زمین.
شبها همهشان بر دور لامپهای مهتابی جمع میشوند تا شاید اینگونه خود را راضی نگاه دارند؛ به راستی نورِ ماه بیشتر بود یا نور این لامپ مهتابی؟ اگر هر شب کمی صبر میکردند و نومید نمیشدند، صبح روزهای بعد شاید به خورشید میرسیدند!
این زندگی هر روز مگسها و پشههای شهر است… حداقل در شهرِ من!
این بود روایتی از یک سپیدآر با آوردهشدهی نابخرد
کلانتر
تمثیل را دوست داشتم. امروز هم دوست دارم. حرف را بعضی موقع ها باید پیچاند لای داستان تا بیشتر به جان بنشیند. این داستان را هم دوست داشتم. میشد کمی بیشتر به آن پرداخت، شاید کمی ازز ایرادات منطقی اش را چکش زد یا از این قبیل کار ها.
حرف داستان مشخص است؛ من آدم کم تحمل و کم صبری هستم. نه فقط در حیطه عشق و رسیدن به مقصود و مقصد که در هرجایی اگر هدف درست است باید پیش رفت. بازبینی هم مهم است، هزینه و فایده هم مهم است؛ در کنارش تحمل و صبر هم مهم است.
این آخرین تکه از سیاهه های سفید من بود. در نوشته بعدی کمی میخواهم از این مجموعه بگویم.
سپیدآر
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدسپیدآر
استوار، رقصان، … مثل سپیدار. گاه برگ ریزان ، گاه برگ افشان و گاه برگ… مثل سپیدار!
از اولین و درونی ترین جزء درخت که ریشه است چه بگویم؟ ریشهای که از ابتدا بر زمین بودهاست و از تولد هرکس در کنارش بودهاست. این ریشه انگار بر همهجا یادگاری دواندهاست.
از ساقهاش که بخواهم بگویم باید به استواریاش اشاره کنم؛ هیچ درختی از ابتدا درخت نبوده، نهالی بوده است با ساقهای نازک و بسیار شکننده در برابر حوادث، نهالی که در باد ها تاب میخورد و تاب نمیآورد… هرچه بگذرد تنومند تر میشود، بدغلق تر، سخت تر تغییر میکند و خیلی تاب نمیخورَد…
از شاخههایش فرومیبارد برگ، شاخه و دوباره احیا میشود یک درخت و دوباره میآفریند…
اما برگ، برگ سپیدار را دیدهای که در هجمهی باد چه هوهویی میکند، چه صدای غرور آفرینی سر میدهد، چگونه دل میرباید!
اما میوه… سپیدار میوه ندارد، ثمر ندارد، به راستی دیگر از کی سپیدار بی ثمر شد؟ از کی میوهاش ممنوعه شد؟
درست مانند سپیدار؛ سپید است، عار نیست بلکه آورندهاست به سوی خود… سپیدآر
سپیدآر غرق میکند بی آنکه متوجهش شوی…
این همان گردابی است که میگویندش … سپیدآر
کلانتر
سپیدآر همانگونه که احتمالاً متوجهش نشدید، عشق است. در دیدگاه من آنروزی عشق مفهومی آسمانی و شاید خیلی تخیلی بود. آن زمان غرق در دنیای عارفانه و صوفیان بودم. امام الآن دیدگاهم به عشق کاملاً زمینی است.
بیشتر این متن ادبی است تا تعلیمی، برخلاف نوشته های پیشین اینجا صرفا میخواستم از عشق بگویم، به در و دیوار و تمثیل و تشبیه و استعاره زده ام برای توصیف عشق.
نقدی بر روی نوشته ندارم. صرفا میدانم که الان دیدگاهم واقعی تر است. آن زمان در یک عدم تعادل شدید به سر میبردم، عاشق نبودم ولی به جهت پاره ای از اتفاقات تصویر عشق برایم مقدس بود. الآن تصویری زیباست ولی تقدسش نه آنگونه که بود، به طور دیگری است…
من در خصوص عشق مستقیماً نخواهم نوشت؛ حداقل فعلا.
تار
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدتار
همه میروند. روندگی راز بقاست. یکی راه صاف و دیگری راه کج؛ یکی راه سخت را بالا میرود و دیگری آسان را، یکی الآن و دیگری …
همه میروند. جسم رفتنی است، نام اما در دست توست؛ چون روح ماندنی است. در دست توست که نامت چگونه بماند، اصلا بماند یا نماند؛ تار باشد یا واضح.
روح تو اما باقیست، بخواهی یا نخواهی روحت معمولا در دو جاست. یکی نامت در دنیا، دیگری خودت در …
خیلیها گمان دارند نام مادی است، ولی آن اسم است؛ نام جاودان است و باقی. همان که یاد هم مینامیماش.
ولی این جاودانگی فراهم است، این بدان معنا نیست که الزامیاست؛ ما نام را میسازیم. این نام لزوما قرار نیست که مثل نویسندگان با ذکر شخص بماند؛ بلکه گاهی تنها با اثرش میماند. گاهی هم بی اثر …
بی اثر نه به معنای بی وجود، چونکه این دنیا اساسش بر فعل نیست، مهم ذات و جوهرهی کار است. از خودت بپرس و به خودت رجوع کن که کاری تار است یا واضح. خودت بهتر از هر کس دیگری جوابش را میدانی…
بیشتر افعال ما قرار نبوده است که اثری بگذارند ولی میگذارند. وقتی تو در لحظهای وجدان خود را فدای منفعتت نمیکنی در حقیقت یک دنیا را نجات دادهای؛ خودت را …
و تو منجی فردای آدمیانی، مبدل آدم به انسان…اینگونه روحت همزمان از دو جا بهره خواهد برد: یکی جاریاست و دیگری باقی …
کلانتر
افکار بلند پروازانه خوب است. طبع بلند خوب است. خواننده را می آزارد؛ که بیازارد. حرف باید گفته شود، وگرنه در حلقوم جمع میشود و ناگهان به مانند تنگی پر از آب که می افتد بر کف زمین و میشکند، خودت در هم میشکنی. بالا و پایین دارد، نوشته ها را میگویم. این یکی احتمالا پایین است، آنموقع به نظرم متن خوبی بود. خودِ نوجوانم را ستایش میکنم که اینها را نوشته است. وگرنه چگونه میشود قبل را دید؟ مگر در ذهن میماند این اندیشه های دور و بلندپروازی ها؟
متن شاید بی سر و ته باشد. میانه هم ندارد؛ ولی برای آن زمان انگار حرف داشته است. برای منِ نوجوان حرف داشته است. بعد تر خواهم گفت در این میان من تحت تأثیر چند شخص خاص در زندگی ام بوده ام. یک از آنها استاد عجمی بوده است و دیگری استادی که بر گردنم حق زیادی دارد (احتمالا اگر من را از آن زمان بشناسید بدانید که مقصودم کیست). این تأثیر زیاد باعث یک چرخش در افکار و نگاه میشود که بوی ناپختگی اش از دور به مشام میرسد. برای پختن زمان لازم است…
مقصود من در این “کلانتر” نقد صحبت بالا نیست؛ اینکار را خودتان میتوانید انجام دهید. شاید هم متن تکه های قابل تأملی داشته باشد، که احتمالا دارد. ولی سخن من چیز دیگری است. من معتقد به ریختن هر آنچه در درون شماست در جایی خارج از ذهن دارم. احتمالا اگر درباره من را خوانده باشید (+) یا من را به صورت پیشینی بشناسید میدانید که کم حرف میزنم. شاید شما هم کم حرف بزنید یا زیاد حرف بزنید، مهم نیست. یا حرف بزنید، یا بنویسید، یا … خلاصه یکجور این مفاهیم ذهنی را بیرون بریزید. من در خصوص هنر پیشتر مطلب نوشته ام (در اینجا نه بلکه در حساب ویرگولم) ولی شاید آن هم ناپخته باشد. هنر همین آوردن صورت های ذهنی است به صورت های عینی… شاید بعدا در خصوص هنر کمی بیشتر نوشتم. قصد من در اینجا این بود که مفاهیم را عینی کنید…
تکرار
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدتکرار
به این زیاد فکر میکنم که تاریخ در چه حدی تکرار قبل است. ولی حداقل جوابی که الآن میتوانم به این مسئله بدهم این است که ما تکرار افعال قبلیمان هستیم.
کمتر کسی را میتوان در زندگی پیدا کرد که در زندگی خود بگوید من تا به حال هیچ خطایی نکردهام –بماند که اگر اینگونه باشد هیچ گاه تواضعش اجازهی چنین گفتاری را نمیدهد-. بیشتر انسان ها وضعیت الآن خودشان را بهخاطر اشتباهات گذشتهشان میدانند.
البته که این اشتباهات لزوما تاثیر مستقیمی بر زندگی ما ندارند، منظورم از تاثیر مستقیم، تاثیر عینی فعل است. در واقع اعمال ما روی روان ما تاثیر میگذارند و ما را به آیندهای آنگونه که باید سوق میدهند. و این نکتهی حائز اهمیت در حال است.
فردا از حال ساخته میشود؛ این جمله را تمام و کمال نمیپذیرم ولی معتقدم که هر عمل ما تاثیری روی روان ما میگذارد که احتمالا فردا روزی آنرا بروز خواهیم داد. چه بسیار تخممرغ دزدهایی که الان دیگر کارشان از شتر مرغ هم گذشته است… ما یک تکراریم؛ تکراری از قبل، و بعد تصویر تکرار حال ماست، حال را چگونه شکل میدهی … عزیز؟ یا ذلیل؟…
کلان تر
من از عبارت “چرت میگوید” زیاد استفاده میکنم. به نظرم خیلی معنای بدی ندارد، وقتی شما به جاده خاکی میزنی یعنی داری چرت میگویی. احساس میکنم که در اینجا چرت گفته ام.
دقیقا به خاطر ندارم ولی فکر میکنم نوشتن این نوشته باید همزمان باشد با آشنا شدن من با فروید، ضمیر ناخودآگاه و از این قبیل مفاهیم. در هر صورت متن من ایراد منطقی و تجربی دارد. البته که حال بر آینده و گذشته به حال تأثیرگذار است ولی نه اینقدر!
الان همه ما میدانیم که اشتباه کردن مقدمه پیشرفت کردن است. آزمایش کردن یک سرش خطاست و سر دیگرش موفقیت. در خصوص پادشکنندگی (با دیدگاه معتدل) امروز زیاد میشنویم و در مدح و ستایش شکست. اگر قرار بود هر شکستی در روان ما جای بگذارد و ما را به سمت نابودی بکشاند که دیگر زندگی معنا نداشت.
البته که نوشته شاید لحنش یا طرز و طریقه بیانش رسا نیست. بعید میدانم در نوجوانی (3 یا 4 سال پیش) اینقدر اندیشه ام خام بوده باشد. متن میخواسته بگوید که حواست به کرده الآنت باشد. این کرده ی الآنت بر فردایت تأثیر میگذار. البته که در رساندن این پیام ناتوان بوده است… آب و تاب زیاد باعث میشود چکیده مفهمومت آنگونه که باید به مخاطب نرسد. این را الآن میدانم، شاید گاهی عملی اش نکنم ولی روالش را فهمیده ام (انشاءالله).
ذره بین
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدذره بین
همه میدانند که ذرهبین خوب است. همه میدانند که هر چیز سرجای خود زیباست؛ حتی ذرهبین را هم همه دوست دارند ولی …
ولی اگر همیشه ذرهبینی جلوی چشمانمان باشد، آنوقت چه؟ اگر این وسیله همیشه با ما باشد چه و…
برای دیدن هر چیزی باید ذره بین را نزدیک آن گرفت، نه اینکه آن را روی دو چشم چسباند و سپس برای دیدن اشیاء یا آنها را نزدیک خود کرد یا خود را نزدیک آنها…
باید ابتدا ببینی که ذرهبین داری یا نه. آنجور که هست میبینی یا آنگونه که باید. داری به دید خودت زندگی میکنی یا با دیدی که میخواهند یا …
اغلب “آنها”یی در کار نیست، بلکه آن “آنها” خود تویی. شیشه را تمیز کن، اینگونه حداقل نزدیک را درست ببین. سپس ذرهبین را در بیاور، این بار دیگر همه چیز را گستردهتر و وسیع تر میبینی، ولی نزدیک را …
حال هرگاه نیاز داشتی ذره بینت را در بیاور و به جسم نزدیک کن …
کلانتر (رونوشت امروز)
متن در خصوص درست دیدن صحبت میکند. از آنجایی که با حرفش موافقم به انقولت کردن نمیپردازم، و شما را با این متن کوتاه تنها میگذارم.
تعادل
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدتعادل
همهچیز از برابری شروع میشود. در تصور آرمانی ما میشود برابر بود ولی در حقیقت هیچ گاه دو کفهی ترازو درست مقابل هم نمی ایستند. در علوم تجربی هیچ دو چیز درست مثل هم نیستند، چه برسد به علوم انسانیش؛ ذهنمان شده است ریاضی…
مهم برابری نیست، مهم تلاش برای برابری است. اگر دو کفه با یکدیگر فاصلهای فاحش داشته باشند و تلاشی صورت نگیرد این دو کفه مدام از هم دورتر و دورتر میشوند، بماند که گاهی اصطکاک در این میان مداخلت میکند…
در جهانی که مردم بی عدالتی را با چشمانشان میبینند و با تمام حواسشان حسش میکنند، چهچیزی میتواند به جامعه روحیه ببخشد…
پس رضایت و عدم رضایت در کجا پنهان شده است؟ در پشت کلمهای به نام تلاش برای عدل…
در جامعهای منفعل هر چقدر که بیشتر دست و پا بزنی بشیتر در باتلاق سختیها فرو میروی.
البته که این فرو رفتگی حدی دارد همن حدی که دیگر ته ترازوست و بالاخره یک کفه به زمین میخورد، این حد همان حد تحمل مردم است، حدی که سیستم را کنترل میکند…
اصطکاک همان ترمز بشریت است، ترمزی که میتوان از آن قبل از رسیدن به حد نهایی از آن استفاده کرد… این همان چهارچوب و یکدلی مردم است در حین مشکلات، همدلی و همیاری و ایثار…
کلانتر (رونوشت امروز)
صادقانه تمثیل این نوشته ام را دوست داشتم، حتی قلم این نوشته را هم. هر چند امروز عقایدم نسبت به برابری کمی با قبل متفاوت شده ولی حقیقت ماجرا این است که متن راست میگویدغ البته تا حدی.
بند اول نوشته ام را دقیق تر باید بیان میکردم، هرچند که الآن هم غلط نیست.
در خصوص نقطه ریزش سیستم به نظرم بهتر بود “موقعی که اجسام از ترازو پرت میشوند” یا “ترازو منهدم میشود” را مبدا زمانی فروپاشی در نظرم میگرفتم. در خصوص اصطکاک حرفم را هنوز میپسندم.
در خصوص تعادل و برابری و عدل دیدگاه من کمی به سمت لیبرالیسم سنگینی میکند. البته که باید در بعضی از مواقع دخالت کرد، باید قانون گذاری درست کرد ولی اینکه بخواهی به زور و ضرب برای برابری تلاش بکنی شاید مخالف قانون طبیعت است. تو باید شرایطی را فراهم بکنی که در سیستم فرای موقعیت های فردی افراد شانس رشد داشته باشند، صد البته که شانس کسی که داشته های بیشتری دارد طبق قانون طبیعت بیشتر است… هنوز شاید دیدگاهم ناپخته باشد (که احتمالاً هست) ولی شم امروزم دیدگاهم را تایید میکند.
جمجمه ترازو
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدجمجمه ترازو
هر کسی فکر میکند؛ ولی به راستی ترازوها از کی شروع به فکر کردن کردند؟ از همان زمانی که مزد بدی و خوبی، مرگ و زندگی، نیکنامی و بدنامی و… یکی شد.
ترازوها بی زبانند، ترازو نماد است، نمادی که میفهماند. می فهماند که وقتی دولبه رو به روی هم قرار گرفتند یعنی دو چیز برابرند؛ البته که الآن دیگر…
چه بسیار یک کیلوهایی که با گذاشتن دست و فشردن آن شدهاند ده کیلو، و چه بسیار ده کیلو هایی که با گذاشتن دست در آن طرف شدهاند یک کیلو! عدالت هم فکر میکند؛ نه اینکه خود فکر کند، برایش فکر میکنند و طفلکی تنها اجرا میکند؛ همان دایرهکِش ها را میگویم…
اسم دایره کِشها را جمجمههای ترازو میگذارم، همان هایی که میگویند متعادلاند؛ دروغ هم نمیگویند… به هر حال یکی شده است، شاید هم یکی متعادل کردهشان…
جمجمههای ترازو ریشه دواندهاند، سرد و گرم چشیدهاند، قطعا به صلاح ماست هرآنچه بگویند، وقطعا آنها صلاح ما را میخواهند؛ ریشه دواندهها. البته که ما همه عضو همین درختیم -میوههای نو نوار- بماند که الآن به ما مینازند، در آخر می چینندمان…
آن قدر یک کیلو برایمان شده است ده کیلو و برعکس، باور کرده ایم که ده برابر است با یک؛ اینگونه با مرور زمان ذهنمان را به سخره میگیرند و در دو دوتا چهارتای معمولی هم گیرش میاندازند…
کلانتر
اعترافی بکنم. وقتی متن های قبلی را میخواندم انگار کسی دیگر آنها را نوشته بود. دیدگاه آدم در طول زمان و همینطور قلمش دگرگون میشود. در آن زمان سخت مینوشتم، مفاهیم برایم خیلی انتزاعی و کارتونی بودند. اما این نوشته به نظرم به امروز من نزدیک تر است (هرچند که چند جمله اولش آدم را یاد دوران باباطاهر عریان می اندازد).
این مجموعه را وقتی کلاس دهم بودم به معلم فارسی مان که الآن هم در حوزه ادبیات برو و بیایی دارد نشان دادم، خیلی خوشش آمد. گفت چرا منتشرش نمیکنی. کمی به دنبالش رفتم ولی منصرف شدم. الان ایده ام این است: انتشار فیزیکی ترسناک است. چرایش را الان نمیگویم، شاید برای وقتی دیگر که سر حوصله ترسم را جلویم باز کردم آنوقت بتوانم بنویسمش. الان فقط میدانم که میترسم، چرایش را واضح نمیدانم.
به متن که برسیم نویسنده (یعنی منِ نوجوان) احتمالا شاکی بودم از ناعدالتی های زمانه. چرایش را نمیدانم ولی این را میدانم که از بچگی سخت زیر قید و بند کسی میرفتم. حرف متن حق است! همه برای ما تصمیم میگیرند، البته که در این “همه”، خود ما هم حضور داریم. دایره کش هم ارجاع میدهد به متن دایره!
این کتاب که منتشر نشد اسمش سیاهه های سفید است. فهرست دارد، ارجاع دارد. خلاصه اینکه نظم دارد، بعد از اینکه همه سری نوشته ها را قرار دادم فهرست و مقدمه را میگذارم تا برای خودم هم یادآوری شود که هدفم از نوشتن این پاره متن ها چه بوده.