چرک نویس 26 شهریور الی …
/0 دیدگاه /در روزنویسامروز که داریم این متن را مینویسم عصرگاهِ 26 شهریور ماه سال 1401 هجری شمسی است. امروز مصادف شده است با اربعین حسینی، 20 صفر 1444. نمیدانم نوشتنش تا کی طول بکشد و اصلا چیز منسجمی از آب در میآید یا نه. امروز 2 مهر است. دارم دستی میکشم بر آنچه تا کنون نوشته ام. […]
فیلمِ پسر دلفینی، انیماتوری که فقط انیماتور است…
/0 دیدگاه /در روزنویسپسر دلفینی / خاستگاه دیروز سه شنبه 22 شهریور ماه 1401 بود. خواهرم را به سینما بردم تا “پسر دلفینی” را ببیند. کارتونی که این روز ها تبلیغش را همه جا میشود دید. از بیلبور های شهرداری گرفته تا تبلیغ های صدا و سیما. پسر دلفینی با یک پروموشن پر سر و صدا همه نگاه […]
ک[ا]میابی
/0 دیدگاه /در روزنویسمن اصولی را در زندگیام دارم. شاید بهتر است از واژه “فعلا” در این بین هم استفاده بکنم. اصول تغییر میکنند. اما ما با اصول زندگی میکنیم، از برخی جواب میگیریم و برخی را در میانه رها میکنیم.
امروز میخواهم در خصوص یکی از اصول زندگیام صحبت بکنم.
ک[ا]ميابی
به گمانم از پوریا بختیاری در صفحه اش خواندم که زمانی آلومینیوم از طلا گرانتر شده بود. این مضوع برایم بسیار جالب بود چون آلومینیوم یکی از فراوان ترین فلزات موجود در پوسته کره زمین است. در قرن 19 میلادی، قبل از اینکه فرایند هال متولد بشود، قیمت آلومینیوم نه به سبب کمیابی در طبیعت بلکه به سبب سخت بودن جداسازی و خالص سازی آن در نزد مردم کمیاب بود! به همین جهت انگشتر هایی از جنس آلومینیوم رواج پیدا کرده بود و… اما پس از ابداع روش هال این فرایند سرعت پیدا کرد و این کمیابی از بین رفت. قیمت آلومینیوم سقوط آزاد کرد و آلومینیوم رایج شد…
کامیابی ما به عنوان یک انسان -اگر نخواهیم کار را پیچیده بکنیم- بسته به تعریف هر کس متغیر است. اما برای رسیدن به این کامیابی (از هر نوعش که باشد) باید ابتدا از دروازه “ارزشگذاری” عبور کرد. ارزش گذاری ما نه از جنس قیمت به معنای پول، بلکه از جنس بهایی است که افراد حاضرند برای ما بپردازند. اینکه کسی حاضر باشد به حرف شما گوش بدهد، با شما وقت بگذراند، به شما احترام بگذارد و…
انسان هیچگاه بدون دلیل برای چیزی بها نمیپردازد (حتی اگر حواسش نباشد!). همه چیز در زندگی یک داد و ستد است. البته این بده بستان ماجرایش کمی فرق دارد. یعنی لزوما کندن بیشتر باعث موفقیت بیشتر شما نمیشود. زندگی یک بده بستانِ پویا است… شاید بعدا در خصوصش نوشتم، اگر دوست داشتید کتاب “بده بستان” آدام گرنت را بخوانید…
خودتان را تمام نکنید. اگر داشته هایتان مدام در حال نشت باشند، شما تمام میشوید… داشته های شما آن اطلاعاتی نیستند که امروز آن را خواندید، یا از پادکستِ فلان آن را آموختید یا هر چیز دیگری. داشته های شما آن بذرهایی هستند که در ذهن و فکر شما حسابی خیس خورده اند… مثالم جالب نیست ولی داشته های شما چیزی شبیه به سیر ترشی است!
باید تعادلی بین آهنگ خروج و نشست (نه ورود) مطالب جدید (نگرش، دانش، بینش، رفتار، ویژگی و…) برقرار کنیم. بهترین معلم هم وقتی هر روز هفته، نه برای یکسال بلکه برای دو سال خودش را ارائه بدهد، تمام میشود.
حتی اگر کامیابیتان را انتقال دانش بدانید، باز هم نباید خودتان را تمام کنید. اگر کسی در برابر فردی تمام بشود، اعتبار مطالب قبلی هم خالی میشود… این ماجرا را تعمیم بدهید به دوستی، در دوستی هیچوقت زیاد از حد پیش هم نباشید، زیرا ویژگی هایتان تمام میشوند… تمام شدن از این باب که دیگر آنقدر تکرار میشوند که انگار از اول وجود نداشته اند. مغز شما سازش می یابد، حتی با ویژگی های فردی که دوستش دارید.
کمیابی نه تنها باعث بی اعتباری هر چیز جدیدی میشود، بلکه احتمالا باعث تخریب ساخته های قبلی هم خواهند شد.
ارزش گذاری
برگردیم به ارزش گذاری. از قرار معلوم این مفهوم یکی از مفاهیم مهم در اقتصاد است. فرض بگیرید بهای چیزی کمتر از آن چیزی باشد که افراد حاضرند برای آن بپردازند؛ این “چیز” ارزنده است… و برعکسش، این چیز باد شده است… آدم های ارزنده و بادشده در زندگی فراوانند. براورد ها و تخمین های ما معمولاً کم اشتباه نیستند… ولی چیزی که مهم است این است که بالاخره تعادل به بها بر میگردد… سعی کنید در ارزش گذاری خودتان جوری عمل کنید که بین چیزی که هستید و چیزی که فکر میکنند هستید، خیلی فاصله نگیرید. حتی اگر توانستید کمی در محدوده ارزندگی باشید. این ارزندگی با کمیابی به دست می آید…
این کمیابی و کامیابی را زده ام بر سر در مغزم، تا هر از گاهی که گذرم آنطرفها افتاد؛ نگاهم به آن بخورد…
معاونیان، کریمی و نذری
/2 دیدگاه /در روزنویسبگذارید از اینجا آغاز بکنم. من تا به حال پا منبری کسی نبوده ام ولی به قطع اگر از من لیستی از سخنرانان مذهبی میخواستید؛ آقای معاونیان در 5 تای اول جای داشت. علی کریمی را آنگونه که باید و شاید نمیشناسم، میانه خاصی با فوتبال ندارم، صرفاً صفحه مجازی اش را گاهی برانداز میکنم و اخبارش اگر سر و صدا کند به گوش میخورد.
در خصوص امام حسین اما موضع مشخصی دارم. من الآن یک آدم معتقد هستم. در مقام دفاع یا هر چیز دیگری هم نیستم. صرفا خواستم موضعم را مشخص کرده باشم.
این جنجال پیش آمده چند فریم دارد. این فریم ها کنار یکدیگر معنی پیدا میکنند و مانند هر شکل منسجم دیگری، قطعات پازل باید در جای خود و در کنار هم قرار بگیرند تا تصویر معنا داری بسازند.
فریمِ صفرِ علی کریمی
علی کریمی را بواسطه فوتبال زیبایی که بازی میکرد و جادوگر بودنش، فعالیت های دیگرش مثلا در انتخابات فدراسیون و آن رای نیاوردن جنجالی اش و کاریزمای خاصش، دوست داریم. سن من خیلی یاری نمیکند ولی با همین یاری نکردن هم نگاه مثبت مردم به علی کریمی و وجهه مثبت او در ذهن مردم را میبینم. استوری های علی کریمی گاهی اعتراضی و غیر مستقیم است. حرفش را میزند لحن گفتارش هم بعضاً جالب نیست؛ موج هیجان به شدت در نوشته هایش مشهود است؛ او فقط میخواهد اعتراضش را بگوید. اعتراضات به هر جایی که به نظرش نامعقول بیایید که گاهی با چاشنی شیطنت هم همراه است. علی القاعده چند مورد از این حرف ها هم باید به جایی مثل نذری و… برسد. عیبی هم ندارد.
فریمِ صفرِ حامدرضا معاونیان
برخلاف آنچه اکثر مردم در خصوص معاونیان فکر میکنند؛ معاونیان وابسته به حکومت
نیست. موضعش حداقل در این مورد مشخص است. اگر پای سخن ایشان بنشینید یکی درمیان
شعر و مَثَل است که میشنوید. معاونیان علاوه بر اینکه شاعر است خوشنویس هم هست؛
طبع هنری زیادی دارد. اما متاسفانه زبان معاونیان تند است. اینبار بود که این تند
بودن زبان معاونیان خبرش بالا گرفت وگرنه نمونه های متعددی از دردسر آفرینی های
ایشان را میتوانم همینجا بگویم. یکی از آنها بر میگردد به حدود 4 سال پیش که در
مراسم عمومی ایام فاطمیه در مدرسه ما، که مدیر مدرسه دیگری را مورد خطاب قرار داد
و او را با لحن بسیار بدی سروشی نامید و… از آنجا شد که دیگر مدیر مدرسه ما
ایشان به عنوان سخنران در مراسم نپذیرفت. مدیر مدرسه ما چند روز بعد با گل به محضر
مدیر مذکور رفت و مسئله را تلطیف کرد. اگر اشتباه نکنم ایشان در همان سال شهرداری
را هم از بالا تا پایین شستند. خلاصه نمونه برای از کوره در رفتن جناب معاونیان
زیاد است ولی این یکی بود که کار را خراب کرد. ولی آنچه در خصوص معاونیان قطعی است
این است که؛ معاونیان تعلقات حکومتی ندارد!
فریم اول: استوری علی کریمی
متن دقیق استوری کریمی را به خاطر ندارم ولی آنچه در چند خبرگزاری درج شده بود و آنچه من در ذهنم داشتم چنین متنی بود :
میلیاردها تومان خرج میکنیم نذری بدهیم و در پایان… آرزوی شفای بیماری را داریم که برای نداشتن پول میمیرد. التماس ...
علی کریمی
شاید در نوشته ای بعدا در خصوص اصل این سوال و چند و چونِ بررسی آن صحبت کردم؛ اما آنچه اینجا برایم مهم است گذاشتن قطعات پازل در کنار یک دیگر است.
این استوری در نگاه اول زننده است. یعنی حتی به نظر میرسد در درون خودش طعنه ای هم دارد. چیزی که بدیهی است این است که جملاتی از این دست قشر مذهبی و علی الخصوص منبری ها را قلقلک میدهد! پس به نظرم بدیهی است که بعد از چنین نطقی باید انتظار پاسخ داشت.
فریم دوم: واکنش معاونیان
از قضا آن تکه از سخن جناب معاونیان را داریم. الحمدلله به کمک رسانه ها تا آنجا که جا داشته دست به دست شده است. اگر فیلم این ماجرا را ندیدید شاید برخی از حرف هایم برایتان مبهم به نظر برسد. لینک سخنرانی را برایتان قرار میدهم.
یک بیشرفی! نادان احمق! الدنگ سلبریتی! خود بیشرفت!
حامدرضا معاونیان
این فیلم 1:43 ثانیه است. از قضا جواب استوری علی کریمی از 1:20 شروع میشود… آنچه کار را خراب میکند هم تا 1:20 اتفاق میافتد. آن 1:20 ثانیه باعث میشود که به جای اینکه شبهه جواب داده شود علی کریمی زیر سوال برود! پس طبیعی است اگر علی کریمی ناراحت بشود. پاسخ این شبهه یا سوال را وقتی به اینگونه جواب میدهید باید منتظر اتفاقاتی از نظیر پخش شدن کمک هایی که کریمی به دیگران کرده یا اختلاس هایی که روحانیت تا به اینجا کرده یا پاکت فلان کس و… باشید. این راه و روش سوال به شبهه نیست! هر کس که سوالی داشت لزوما دشمن نیست. حتی اگر سوالش را به لحن بدی هم منتشر کرد باز هم لزومی ندارد که فرد مرتد شده باشد که شما اینگونه برخورد میکنید. نذری هم از شعائر الهی نیست که بخواهید اینگونه برایش برآشفته بشوید؛ میتوان بر سر این موضوع کاملا منطقی صحبت کرد. این سوال جواب دارد؛ البته که جوابش یک جواب خطی و مستقیم نیست. همانطور که گفتم، قصد دارم در مقاله دیگری به جواب این سوال بپردازم.
فریم سوم: واکنش علی کریمی
علی کریمی احتمالا با اندکی تاخیر این فیلم به دستش رسیده. این امر طبیعی است. معاونیان مخاطبین خاص خودش را دارد، آنقدر حرف هایش به صورت عمومی پخش و پلا نمیشود ولی این یکی شد. علی کریمی واکنشی نشان داد که باعث شد اولین گل پیروزی را بزند. استفاده از ابزار مقبولیت در برابر منفوریت. سخن جناب معاونیان اشتباه بود و یک اشتباه خیلی بد هم بود. به کارگیری این ادبیات همانطور که در “فریم دوم” هم گفتم کار درستی نبود. علی کریمی هم ابتدا به ساکن در جواب چهارتا چیز دیگر بار معاونیان کرده و سپس کار را به مردم واگذار کرد. امرور ساعت 11:23 دقیقه روز 29 مرداد ماه 1401 است و در زیر آن پست علی کریمی 1.147.258 لایک و 378.536 کامنت درج شده است. این یعنی استفاده درست و به جا از قدرت مردمی. و مهر تایید زدن بر اقدام متقابلی که انجام داده ای. البته که احتمالا اگر حق با معاونیان هم بود و کریمی چنین کارزاری راه می انداخت، مردم باز هم به معاونیان میتاختند(البته شاید با قدرتی کمتر)!
بى شرف تو دوزارى هستى كه به اسم اسلام هر زر مفتى ميزنى،در پايان هم جربزه اينو ندارى كامنت و تگ هاتو باز بزارى تا مردم نظر بدن!!؟؟ ولى من كامنتم رو باز ميزارم تا مردم نظرشونو در مورد منو تو بدن!! بسم الله
علی کریمی
فریم چهارم: واکنش آقای معاونیان
این واکنش احتمالا از چشم دیگران دور ماند. خدا را شاکرم؛ چون این جوابیه جناب معاونیان بدتر از سخن اصلی بود و پتانسیل درگیری بیشتری را داشت. البته که ماجرا تا جایی پیش رفت که معاونیان مجبور به پرایوت کردن پیج شد. صوت جوابیه جناب معاونیان را پیدا نمیکنم قصد هم ندارم دوباره بر طبل این ماجرا بکوبم. اما مضمون آچه در جوابیه گفتند این بود که:
در روز عاشورا وقتی عمر سعد به لشکر سید الشهداء علیه السلام تعرضی کرد (دقیقش را یادم نمی آید که در چه خصوص بود) جناب حبیب ابن مظاهر وی را "حمار" خطاب کردند.
مضمون سخن جناب معاونیان
از اینجا به بعدش را دارم نقلِ باز میکنم از یکی از اساتیدم.
علی القاعده چیزی که مشخص و معین است این است که نه حامدرضا معاونیان در جایگاه حبیب است و نه علی کریمی در جایگاه عمرسعد. تازه بعید میدانم عرض اینستاگرام همان عرض کربلا باشد! لذا این ماجرا چیزی بجز توجیه برای کار غلط و زیر بار نرفتن اینکه اشتباه کرده اند؛ نیست. بماند که حبیب نیز معصوم نیست و این نقل هم خیلی معتبر نیست.
کسی در مقابل امام حسن علیه السلام فحش داد و امام حسن به جای اینکه مقابله به مثل بکنند یا مجازاتش کنند به وی گفتند: تو در اين شهر غریب هستی، اگر منزل ندارى، منزل ما متعلق به تو است، اگر بدهكارى من بدهى تو را قبول می کنم، اگر گرسنه اى تو را سير مى كنم و… چرا جناب معاونیان از این دسته روایات نقل نمیکنند؟ نکند چون رعایتش سخت است…
صراحتا بگویم که شما میتوانید هر کاری به اسم دین انجام بدهید و سپس یک توجیه برایش از متن دین جور بفرمایید. این بدتر از هر چیزی است.
مضمون روایت این است که: روزی کسی به نزد معصوم رسید و گفت کسی هست شراب میخورد و زنا میکند، از آن طرف ابوحنیفه هم هست. کدام یک بدترند؟ امام گفتند ابوحنیفه… (منبع این ماجرا را نیافتم.)
آن که شراب میخورد و زنا میکند خودش را نابود میکند ولی آنکه مسیر دین را تغییر میدهد علاوه بر خودش عده زیادی را نابود میکند… در طول تاریخ اسلام فرقه های مختلف هیچ کدام بدون استدلال، از زیر بته خارج نشده اند. همه توجیه داشته اند. تعدد منابع این اجازه را میدهد که شما هر تفسیر ناروایی را بتوانید به متن دین نسبت بدهید…
بیایید فکر بکنیم که معاونیان به جای اینکه در سخنرانی اش از آن ادبیات استفاده میکرد اینگونه میگفت که:
آقای علی کریمی، عزیزی که بارها دل این مردم را شاد کردی، همه مردم دوستت دارند. کسی که خودم تا حالا چند بار عکست در حال عزاداری برای امام حسین پخش شده. علی آقای عزیز؛ به نظرم یک سوالی رو در صفحه مجازی ات مطرح کرده بودی که برات دغدغه شده بود. احتمالا برای همه ما هم بعضی موقع ها از این دسته سوالات پیش بیاد، و هیچ عیبی هم نداره اگر نقلش کنیم. علی آقا جواب این سوال شما اینگونه است که ... ولی ای کاش این ماجرا را با ادبیاتی کمی بهتر بیان میکردید و...
حامدرضا معاونیان
به نظرتان چقدر میتوانست اثر این سخنرانی با نمونه قبلی اش متفاوت باشد؟ تازه اینجا مستقیما علی کریمی را صدا میزد و نه مثل فیلم قبلی با طعنه و کنایه…
یک نکته ای که الآن در ویراست آخر این نوشته به ذهنم رسید ماجرا حسین دهباشی و حامد کاشانی بود. دهباشی شاید با لحنی بد یک شبهه را وارد کرد و حامد کاشانی با چه ادب و تواضعی درخواست لایو و مناظره به ایشان داد و چقدر مؤدبانه و زیبا این مسئله پیگری شد. فکر بکنید که در آن ماجرا هم قرار بود چنین اتفاقی بیفتد… حتی یکجا که کاشانی کمی لحنش ناخواسته تند شد بلافاصله عذرخواهی کرد. این کجا و آن کجا…
فریم پنجم: واکنش مردم
به جایی رسیده ایم که صرف داشتن عمامه ما را می آزارد. حق هم داریم. ذهنمان شرطی شده است بین لباس روحانیت و هزار فعل قبیح دیگر. از آن ور یکسری هستند که به جهت اینکه کسی لباس روحاینت دارد میگویند: فلانی لباس پیغمبر میپوشد؛ درست نیست “اینگونه” به او بگوییم! سوالی که من دارم این است که معاویه و یزید هم مگر این لباس را نمیپوشیدند. در هر صورت به نظر میرسد که این لباس به خودی خود تقدسی ندارد. از آنطرف لزوما باعث فساد و رانت هم نمیشود.
در “فریم صفرِ معاونیان” گفتم که معاونیان وابسته به حکومت نیست. ولی اینجا به سبب اینکه ظاهرش به مانند برخی بود در آن جبهه گروه بندی شد و کارهای آنور به ایشان تعمیم داده شد. طبیعی است، مردم که نمیروند شجره نامه یا سابقه زندگی طرف را واکاوی بکنند.
وقتی یک منبری بالا میرود باید بداند که مخاطبش تنها آن جمعی که نشسته اند نیستند. آن هم معاونیانی که از خارج و داخل پخش زنده برنامه اش را پیگیری میکنند؛ کسی که قرار است فیلمش بعدا در اینور و آنور به صورت رسمی پخش بشود باید مقتضیات دیگری را رعایت بکند.
مردم ما عصبانی اند و این عصبانیت تنها یک جرقه میخواهد. این جرقه اشتباه معاونیان بود. اشتباهی که واقعا توجیه ناپذیر بود. مردم عصبانی وقتی چیزی میبینند که دیگر صبرشان را میبرد، هجوم می آورند به طرف مقابل، این طبیعی است.
این طبیعی بودن ها را آیت الله ها و حجت الاسلام ها باید بدانند. مطمئنا میدانند ولی همانطور که گفتم همیشه درب دین برای توجیه باز است.
بگذارید حقیقتی را بررسی بکنیم. بر خلاف آنچه رایج است؛ یک روحانی برای آنکه به درجه ای مثل آقای معاونیان برسد سالیان زیادی درس میخواند. شاید بیشتر از هر دکتر و پروفسوری. این قضیه باعث میشود که نوعی “من میدانم و شما نمیدانید” در ذهن ایشان ته نشین بشود و هر از گاهی این ایده دهن باز بکند. این امر باعث میشود که شما کمتر پیش بیاید که از روحانی جماعت بشنوید که اشتباهش را پذیرفته و عذرخواهی بکند. یا جایی از آن دیدگاهی که دارد عقب نشینی بکند و به غلط بودنش معترف بشود. این بد است ولی طبیعی است…
فریم ششم: علی کریمی، مردمی تر و معقول تر از همیشه
علی کریمی در 29 مرداد 1401 استوری میگذارد و آنکاری را میکند که باید. نمیدانم این حرف ها را از ته دل گفته یا برای تمام کردن ماجرایی که از اول برنده اش بوده. بعید میدانم این قلم خود کریمی باشد اما در هر صورت ما که جای قضاوت نیستیم. قدرت عذر خواهی را میبینید؟ به جای اینکه روی کار غلطش آنگونه ماله بکشد، خودش را بسیار ظریف و عاقلانه از جایگاه اتهام خارج میکند. ابتدا حرفش را میزند و در آخر عذرخواهی میکند… هرچند به نظر نمیرسد که این متن با آن متن اول قابلیت جمع شدن داشته باشند ولی همه ما این کار کریمی را میستاییم.
و جالب اینجاست که معاونیان که اکنون پیجش پرایوت است در چند استوری به گونه ای مینویسد که انگار تقصیر تماما از جانب علی کریمی بوده و چقدر کار خوبی کرد که عذر خواهی کرده… حال میگوید باید بیلبور هایی که من گفته بودم سریعتر جمعش کنید را مجددا بر پا بکنید… چشم!
همه ما دید بالا به پایین را دوست نداریم. ما علی کریمی را دوست داریم که خاکی و با مرام است و اینگونه عذرخواهی میکند و نه معاونیانی که حداقل به ظاهر بالای منبر مینشیند و موعظه میکند ولی حداقل به ظاهر خودش…
جواب سوال نذری...
جواب علی خان کریمی که همانطور که گفتم 20 ثانیه انتهایی کلام معاونیان است. ما نذری نمیدهیم که کسی شفا بگیرد. ما نذری میدهیم برای امام حسین؛ او کریم است و اگر لطف بکند توجهی هم به بیماران میکند. این جواب این سوال علی کریمی است.
به نظرم این متن دیگر کشش 1000 کلمه دیگر را ندارد. از آنجا که پاسخ این بحث نذری به نظرم جزو یکی از مصادیقی است که باید به عنوان یک کیس تفکر تحلیلی و انتقادی به آن بنگریم لذا در متنی بعدا در این باب خواهم نوشت.
و درنهایت اگر فریم ها را کنار یکدیگر بگذاریم میبینیم که در جایی بازی ای شروع شد. درجایی که میشد ماجرا ختم به خیر بشود و یکبار هم که شده به نفع مذهبیون کار تمام بشود؛ شاهد این ماجرا نبودیم و دوباره ماجرا برعکس شد. ما مردم، عصبانیت را پس میزنیم و بی ادبی را دوست نداریم، چه برسد که به فردی باشد که با آن سالهاست که خاطره داریم؛ چه رسد به اینکه در منبر امام حسین این حرف ها زده بشود. به نظر میرسد باید روحانیت از آن جایگاه سنخران روی منبر به جایگاه دوست و راهنما در کناره بیاید. همسطح بشود و از جنس مردم بشود…
ختم کلام!
30 امرداد 1401
مافیا و زندگی (قسمت دوم: مافیا)
/0 دیدگاه /در روزنویسدر بازی مافیا به طور معمولا دو دسته نقش وجود دارد، مافیا و شهروند. من پیشتر در نوشتهای به قسمت اول یعنی شهروندان و درس هایی که میتوان از آنان گرفت اشاره کرده ام (دکمه اش را در انتهای این پاراگراف قرار میدهم). در این قسمت میخواهم تیم مافیا را بررسی کنم.
از مافیا یاد بگیریم:
- برای اکثر بازیکنان، مافیا شدن سخت است. معمولا کسی دوست ندارد مافیا باشد. گاهی در پیخ و خم زندگی در شرایطی قرار میگیریم که عمیقا آن را دوست نداریم ولی برای ادامه مسیر زندگی باید آن را انجام بدهیم. نه تنها باید انجام بدهیم بلکه باید آن را درست انجام بدهیم. قبل از پخش کردن کارت ها شاید کمتر دوست داشته باشیم که مافیا باشیم ولی بعد از دیدن کارتمان دیگر چاره ای نداریم. باید تمام تلاشمان را بکنیم تا برنده بشویم.
- معمولا تماشاگران مافیا دوست ندارند تیم مافیا برنده بازی بشود و تماشاگران عموما با برد شهروند خوشحال میشوند. گاهی دیگران از موقعیت فعلی ما بیزارند. اگر دیگران با تو به دلیل نامشخصی نا همسو بودند تو باز باید کارت را بکنی…
- یار فروشی یکی از سخت ترین کار های دنیاست. ولی گاهی برای بقای یکی تیم باید یار را فروخت، مهم نیست که یار مهمی باشد یا نه. بعضی وقت ها اگر قرار باشد همان ابتدا خلاف جهت آب شنا بکنی، آب تو را هم با خود میبرد. با موج همراهی بکن، حتی اگر خواستی کمی موج را تشدید هم بکن. کمی که زمان گذشت و بازی جلو رفت، نرم نرم از آب بیرون بیا و جهت بازی را تعیین کن.
- تفرقه بینداز و پادشاهی کن. تفرقه انداختن بین دو فرد در بازی وقتی به سود شماست که وقتی در این آتش دمیدید، در انتها آنها را دعوت به آشتی بکنید ولی آنچنان این آتش بزرگ شده باشد که دعوت شما کاری از پیش نبرد. اینگونه دست پیش را گرفته اید و میتوانید حق به جانب پس از سوختن بنا، در مقام پند و اندرز درآیید… اینکار را در زندگی با ما بسیار میکنند. در زندگی واقعی حواسمان باشد با گروهی اینگونه طی نکنیم…
- هم بزن! شاید مفید تر از تفرقه اندازی هم زدن است. تمرکز عامل پیروزی است. وقتی یک شهر روی چند پایه استوار بشود معمولا کار مافیا تمام است. شما نباید بگذارید پایه ها مستحکم بشوند. اطلاعات اضافه همیشه گمراه کننده هستند. بسیاری از رسانه ها برای به در و دیوار زدن ما از این تکنیک استفاده میکنند. اطلاعات زیاد ما را گیج میکند. مافیای خوب مافیایی است که بدون اینکه شهر متوجه بشود، اطلاعاتی به ظاهر به درد بخور وارد بازی بکند و باعث عدم شکل گیری تمرکز و پایه در شهر بشود.
6. گاهی مافیا باید فراموش کند که چه میداند. همانگونه که شهروند ها ممکن است در روز با خود پرت و پلا بزنند، شما هم باید در این میان عادی بازی بکنید. شما در شب چیز هایی میبینید که دیگران نمیبینند. چیز هایی میدانید که دیگران نمیدانند. در زندگی واقعی هم همین است؛ اگر چیزی میدانید و دیگران نمیدانند لازم نیست ضایع بازی در بیاورید، گاهی باید مثل دیگران رفتار بکنید.
7. انگشت نما نشوید. در این میان یک مرز خیلی باریک وجود دارد که باید تعادل را در میانش رعایت کرد. آن حدِّ بین سکون و اتوبوس چیدن است. معمولا کمتر میتوان کسی را پیدا کرد که در نقش مافیا بتواند اتوبوس بچیند، اگر هم اقدام به چنین کاری بکند احتمالا سوتی خواهد داد. از آنطرف اگر خیلی سر در لاک خودتان بکنید هم احتمالا بعد از چند دور انگشت نما میشوید. در زندگی هم همین است یافتن تعادلی بین سکوت و کم رنگی با زیاد بودن و توی ذوق زدن کار سختی است.
8. معمولا همه ما ریگی در کفش داریم… همه این ریگ ها روزی عیان میشوند! مهم این است که برای پیروزی یک تیم تا کجا باید این ریگ ها را مخفی بکنیم. هیچ چیز برای مخفی کردن وجود ندارد، زمان افشا مهم است… گاهی افشای زود هنگام به نفع تیم است و گاهی دیر هنگام. شما باید انتخاب کنید این ریگ ها را کجا فاش بکنید… هیچ ریگی تا ابد پنهان نمیماند! اگر هم بماند هزینه زیادی دارد.
9. مافیای خوب مافیای کره گیر است. از اتفاقات پیرامون برای توجیه وضع موجود استفاده بکنید. از گاف های طرف مقابل برای اثبات حرف خودتان استفاده بکنید. گاهی استدلال میتواند درست باشد ولی غرض اشتباه است و نتیجه هم به طبع مطلوب شنونده نیست… شورش را در نیاورید. در استدلال آوردن خیلی منطقی به قضیه نگاه نکنید. منطق خالی به درد هیچجا نمیخورد.
10. ما در حین بازی به عنوان مافیا کمتر از افراد خواستار دلیل هستیم؛ مگر اینکه خودمان (یا تیممان) در معرض خطر قرار گرفته باشیم. این جمله را در دفاعیه مافیا ها زیاد میشنویم که: ” آخه بر اساس کدام دلیل؛ شما برای مافیایی من یک استدلال بیار…”. این جمله یعنی باخت. در زندگی هم همین است، در شرایط عادی زندگی دنبال تفکر و استدلال نیستیم؛ وقتی به بزنگاهی میرسیم یاد دلیل آوردن و خوبی آن می افتیم. معمولا هم این متوسل شدن به دلیل و استدلال، جنبه بهانه آوردن دارد…
احتمالا شما هم در ذهنتان مواردی را که میتوان از مافیا ها آموخت را در ذهن دارید. در بخش نظرات آن ها را با من در میان بگذارید.
در خصوص سیاهه های سفید
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیداگر این 12 پاره نوشته را خوانده باشید احتمالا متوجه برخی از ارتباطات شده اید. ارتباطاتی که نتیجه افکار من در 16 سالگی بوده. همانطور که پیشتر هم اشاره کردم قرار بود این مجموعه نوشته را در قالب کتاب ارائه بدهم. بگذارید مقدمه کتاب را اینجا درج بکنم تا با هم آن را بخوانیم.
انسان همیشه درگیر بوده است، بیقرار بوده است، پر بنا بوده است. بنای انسان را خودِ انسان میسازد. انسان موجودی اجتماعی است؛ بنایش را بنابر دیگران باید بنا کند. این بنا معمولا ناقص است، جمع همیشه نقص دارد. اما آیا جمع همیشه نقص دارد؟
انسان بنایش بر تکامل است، اما مفاهیم بنیادی همیشه یکسان بودهاند. مهم عمل به این مفاهیم است. اینگونه یک نسل کامل تر از نسل قبلی خود میشود.
اما هر انسان زیباست، هر انسان در خود سرشتی زیبا دارد، و هر انسانی خود را زیبا نشان نمیدهد، در حقیقت نمی خواهد که زیبا باشد . انگار مهم تر نشان دادن خود است تا درون.
اما برای اینکه زندگی یک جامعه ارزش پیدا کند چه باید کرد؟
در این جریان به مفاهیمی کلیدی میپردازیم، مفاهیمی که همیشه یکسان بودهاست، ولی شاید جوششی یکجا نداشته است. من به این جوشش هفگانه *سیاهههای سفید * میگویم.
مفاهیمی است مخلوط درهم، مفاهمی که در هر لحظهی زندگی قابل رؤیتاند، و قابل ارزیابی که آیا بد است یا خوب، قضاوت هر موضوع در هر جایگاه قابل بررسی است، البته که حتما برای همه در موقعیت یکسان، یکیاست…
به همین علت در این کتاب سعی ندارم خط کشی روی موضوعات بگذارم و در آخر هر مبحث یعنی هر سه زیر موضوع، انتخاب با شماست.
- هویت
- چهارچوب
- بزرگنمایی
- اخلاق
- قضاوت
- عشق
- باور
این مقدمه کتاب من بود. همانطور که میبیند در هفت فصل که هر فصل دو بخش داشت نوشته شد. البته از فصل آخرش یک بخش را هیچگاه ننوشتم، چرایش را نمیدانم.البته که در جایگاه فعلی ام جرئت حرف زدن درباره بسیاری از موضوعات بالا را در حال حاضر ندارم.
توضیح بیشتری میخواهم بدهم از خودم در سال 97 و کمی خودم را باز بکنم. سال 97 یکی از بهترین سالهای زندگی من بود. به عللی در اواخر دوران راهنمایی ام شرایط پیچیده شده بود. من برای مدتی رگه هایی از افسردگی را تجربه کرده بودم و اوضاع برایم دشوار شده بود. بعد از رهایی از این ماجرا من انگار فردی دیگر شده بودم. بیشتر نمیتوانم توضیح بدهم؛ حداقل الآن نمیخواهم درباره اش بنویسم شاید بعدا درخصوص این ماجرا نوشتم.
بعد از دوران راهنمایی که وارد دبیرستان شدم انگار در های جدیدی باز شده بود. فضا تغییر کرده بود، و ناگهان در عرض یک ماه انگار همه چیز یک تغییر اساسی کرده بود. حس میکردم بزرگ شده ام، قدرتم بیشتر شده است و… در کنار این ماجرا در مدرسه، من در کلاس معلی استاد ابراهیمی ثبت نام کرده بودم و آنجا هم داشتم تجربه های جدیدی را مزه مزه میکردم. از یک محیط نسبتاً بسته وارد یک فضای باز شده بودم (البته که دبیرستان تنها به نسبت راهنمایی باز بود!).
این دو اتفاق مهم یعنی کلاس معلی و آشنایی با استاد عجمی و ابراهیمی، دبیرستان و وجود یک معلم که هنوز هم دوستش دارم داشت افکار من را میساخت. نوشته های من در قالب “سیاهه های سفید” نشأت گرفته از این سه عنصر در آن دوران است.
خواندن دوباره متن هایم و عمیق شدن در آنها درست مانند دوباره گوش دادن به صوت ضبط شدهام است. ناخوشایند است، خنده دار است و شاید سخت بتوان آنها را کنکاش کرد. ولی باید گذشته را درست بررسی کرد. متن های سالهای 98 و 99 به منِ امروزی نزدیک تر است. طبعاً باید اینگونه هم باشد.
به قول محمد رضا شعبانعلی شاید عین کلمات نباشد): ما از پله هایی در زندگی بالا آمده ایم، ولو اینکه پایمان را روی پله های اشتباهی هم گذاشته باشیم ول الآن در این نقطه که مطلوب ماست ایستاده ایم. این دور از انصاف است که آن پله های نامطلوب را نادیده بگیرم و انکارشان بکنیم.
در هر صورت این سری یعنی “سیاهه های سفید” تمام شد. شاید کیفیت نوشته ها بالا نبود، خسته کننده بود یا هر چیز دیگری اما من میخواستم فارغ از این مسائل نوشته هایم را جایی باقی گذاشته باشم.
گره
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدسلام
این متن آخرین متن از سیاهه های سفید است. من اینجا نمیخواهم متن را تکرار بکنم. دقت که کردم در فایل کتابم این متن را ننوشته بودم ولی به گمانم با توجه به قرائن این متن را برای فصل آخرم نوشته ام.
با توجه به اینکه نمیخواهم مستقیما از ویرگولم در اینجا کپی بکنم لذا دکمه این قرار میدهم تا مستقیما به نوشته ام یعنی گره منتقل بشوید.
جانوران شهر من
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدجانوران شهر من
صبحها وقتی که سپیدهدم سر از افق در میآورد سفر آغاز میشود. همه میروند برای رسیدن به خورشید. ظهرها گرم و سوزان است، بسیاری همانجا سقوط میکنند و اندکی تا آخر روز دوام میآورند. غروب که میشود اینطرف و آنطرف را نگاه میکنند فکر میکنند که راه را اشتباه آمده اند؛ سرگروه را سرزنش میکنند. خیلی نمیگذرد که ماه را میبینند و دلسرد و مأیوس میشوند که دیگر این چیست؟ چقدر کم نور است و خلاصه بر میگردند به سمت زمین.
شبها همهشان بر دور لامپهای مهتابی جمع میشوند تا شاید اینگونه خود را راضی نگاه دارند؛ به راستی نورِ ماه بیشتر بود یا نور این لامپ مهتابی؟ اگر هر شب کمی صبر میکردند و نومید نمیشدند، صبح روزهای بعد شاید به خورشید میرسیدند!
این زندگی هر روز مگسها و پشههای شهر است… حداقل در شهرِ من!
این بود روایتی از یک سپیدآر با آوردهشدهی نابخرد
کلانتر
تمثیل را دوست داشتم. امروز هم دوست دارم. حرف را بعضی موقع ها باید پیچاند لای داستان تا بیشتر به جان بنشیند. این داستان را هم دوست داشتم. میشد کمی بیشتر به آن پرداخت، شاید کمی ازز ایرادات منطقی اش را چکش زد یا از این قبیل کار ها.
حرف داستان مشخص است؛ من آدم کم تحمل و کم صبری هستم. نه فقط در حیطه عشق و رسیدن به مقصود و مقصد که در هرجایی اگر هدف درست است باید پیش رفت. بازبینی هم مهم است، هزینه و فایده هم مهم است؛ در کنارش تحمل و صبر هم مهم است.
این آخرین تکه از سیاهه های سفید من بود. در نوشته بعدی کمی میخواهم از این مجموعه بگویم.
سپیدآر
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدسپیدآر
استوار، رقصان، … مثل سپیدار. گاه برگ ریزان ، گاه برگ افشان و گاه برگ… مثل سپیدار!
از اولین و درونی ترین جزء درخت که ریشه است چه بگویم؟ ریشهای که از ابتدا بر زمین بودهاست و از تولد هرکس در کنارش بودهاست. این ریشه انگار بر همهجا یادگاری دواندهاست.
از ساقهاش که بخواهم بگویم باید به استواریاش اشاره کنم؛ هیچ درختی از ابتدا درخت نبوده، نهالی بوده است با ساقهای نازک و بسیار شکننده در برابر حوادث، نهالی که در باد ها تاب میخورد و تاب نمیآورد… هرچه بگذرد تنومند تر میشود، بدغلق تر، سخت تر تغییر میکند و خیلی تاب نمیخورَد…
از شاخههایش فرومیبارد برگ، شاخه و دوباره احیا میشود یک درخت و دوباره میآفریند…
اما برگ، برگ سپیدار را دیدهای که در هجمهی باد چه هوهویی میکند، چه صدای غرور آفرینی سر میدهد، چگونه دل میرباید!
اما میوه… سپیدار میوه ندارد، ثمر ندارد، به راستی دیگر از کی سپیدار بی ثمر شد؟ از کی میوهاش ممنوعه شد؟
درست مانند سپیدار؛ سپید است، عار نیست بلکه آورندهاست به سوی خود… سپیدآر
سپیدآر غرق میکند بی آنکه متوجهش شوی…
این همان گردابی است که میگویندش … سپیدآر
کلانتر
سپیدآر همانگونه که احتمالاً متوجهش نشدید، عشق است. در دیدگاه من آنروزی عشق مفهومی آسمانی و شاید خیلی تخیلی بود. آن زمان غرق در دنیای عارفانه و صوفیان بودم. امام الآن دیدگاهم به عشق کاملاً زمینی است.
بیشتر این متن ادبی است تا تعلیمی، برخلاف نوشته های پیشین اینجا صرفا میخواستم از عشق بگویم، به در و دیوار و تمثیل و تشبیه و استعاره زده ام برای توصیف عشق.
نقدی بر روی نوشته ندارم. صرفا میدانم که الان دیدگاهم واقعی تر است. آن زمان در یک عدم تعادل شدید به سر میبردم، عاشق نبودم ولی به جهت پاره ای از اتفاقات تصویر عشق برایم مقدس بود. الآن تصویری زیباست ولی تقدسش نه آنگونه که بود، به طور دیگری است…
من در خصوص عشق مستقیماً نخواهم نوشت؛ حداقل فعلا.
تار
/0 دیدگاه /در سیاهه های سفیدتار
همه میروند. روندگی راز بقاست. یکی راه صاف و دیگری راه کج؛ یکی راه سخت را بالا میرود و دیگری آسان را، یکی الآن و دیگری …
همه میروند. جسم رفتنی است، نام اما در دست توست؛ چون روح ماندنی است. در دست توست که نامت چگونه بماند، اصلا بماند یا نماند؛ تار باشد یا واضح.
روح تو اما باقیست، بخواهی یا نخواهی روحت معمولا در دو جاست. یکی نامت در دنیا، دیگری خودت در …
خیلیها گمان دارند نام مادی است، ولی آن اسم است؛ نام جاودان است و باقی. همان که یاد هم مینامیماش.
ولی این جاودانگی فراهم است، این بدان معنا نیست که الزامیاست؛ ما نام را میسازیم. این نام لزوما قرار نیست که مثل نویسندگان با ذکر شخص بماند؛ بلکه گاهی تنها با اثرش میماند. گاهی هم بی اثر …
بی اثر نه به معنای بی وجود، چونکه این دنیا اساسش بر فعل نیست، مهم ذات و جوهرهی کار است. از خودت بپرس و به خودت رجوع کن که کاری تار است یا واضح. خودت بهتر از هر کس دیگری جوابش را میدانی…
بیشتر افعال ما قرار نبوده است که اثری بگذارند ولی میگذارند. وقتی تو در لحظهای وجدان خود را فدای منفعتت نمیکنی در حقیقت یک دنیا را نجات دادهای؛ خودت را …
و تو منجی فردای آدمیانی، مبدل آدم به انسان…اینگونه روحت همزمان از دو جا بهره خواهد برد: یکی جاریاست و دیگری باقی …
کلانتر
افکار بلند پروازانه خوب است. طبع بلند خوب است. خواننده را می آزارد؛ که بیازارد. حرف باید گفته شود، وگرنه در حلقوم جمع میشود و ناگهان به مانند تنگی پر از آب که می افتد بر کف زمین و میشکند، خودت در هم میشکنی. بالا و پایین دارد، نوشته ها را میگویم. این یکی احتمالا پایین است، آنموقع به نظرم متن خوبی بود. خودِ نوجوانم را ستایش میکنم که اینها را نوشته است. وگرنه چگونه میشود قبل را دید؟ مگر در ذهن میماند این اندیشه های دور و بلندپروازی ها؟
متن شاید بی سر و ته باشد. میانه هم ندارد؛ ولی برای آن زمان انگار حرف داشته است. برای منِ نوجوان حرف داشته است. بعد تر خواهم گفت در این میان من تحت تأثیر چند شخص خاص در زندگی ام بوده ام. یک از آنها استاد عجمی بوده است و دیگری استادی که بر گردنم حق زیادی دارد (احتمالا اگر من را از آن زمان بشناسید بدانید که مقصودم کیست). این تأثیر زیاد باعث یک چرخش در افکار و نگاه میشود که بوی ناپختگی اش از دور به مشام میرسد. برای پختن زمان لازم است…
مقصود من در این “کلانتر” نقد صحبت بالا نیست؛ اینکار را خودتان میتوانید انجام دهید. شاید هم متن تکه های قابل تأملی داشته باشد، که احتمالا دارد. ولی سخن من چیز دیگری است. من معتقد به ریختن هر آنچه در درون شماست در جایی خارج از ذهن دارم. احتمالا اگر درباره من را خوانده باشید (+) یا من را به صورت پیشینی بشناسید میدانید که کم حرف میزنم. شاید شما هم کم حرف بزنید یا زیاد حرف بزنید، مهم نیست. یا حرف بزنید، یا بنویسید، یا … خلاصه یکجور این مفاهیم ذهنی را بیرون بریزید. من در خصوص هنر پیشتر مطلب نوشته ام (در اینجا نه بلکه در حساب ویرگولم) ولی شاید آن هم ناپخته باشد. هنر همین آوردن صورت های ذهنی است به صورت های عینی… شاید بعدا در خصوص هنر کمی بیشتر نوشتم. قصد من در اینجا این بود که مفاهیم را عینی کنید…