03: با من دوست می شوی؟

“این اپیزود کمی متفاوت است…”

03، درباره تاریکی است،

اینکه آیا تاریکی ترسناک است یا نه.

از “کمک” صحبت می کنیم.

و کمی از تنهایی.

موسیقی های استفاده شده در این اپیزود:

  • Lynns Theme: Olafur Arnalds
  • Ham Avaz: Daal Band

متنِ کاملِ اپیزودِ سومِ گمراه:

پاییز آمده و اینجا هنوز گمراه است. من هم هنوز سینا هستم، سلام؛

بچه که بودم مثل خیلی از بچه های دیگر از تاریکی می ترسیدم. با خودم گزاره های منطقی بزرگترها را مرور میکردم که “ببین وقتی چراغا رو روشن میکنی هیچی جاش عوض نمیشه” ولی این منطقِ بزرگتر ها برایم کارساز نبود. یک چراغ خواب داشتم که همیشه آن را روشن می کردم و سپس میخوابیدم…

الان دیگر ترسی از تاریکی به آن معنا ندارم. اما امروز داشتم با خودم فکر میکردم که تاریکی به جهاتی ترسناک است… میگویند که حدود 90 درصد ورودی مغز ما انسان ها از طریق دیدن فراهم میشود. وقتی ورودیِ اصلیِ ادراکِ ما به جهان بسته بشود آنوقت ترسناک نیست؟

آدم در تاریکی انگار جدا می شود از هرچیزی که اطرافش وجود دارد. چرا این را میگویم؟ چون یکسری چیزها بودند که تو قبلا آنها را می دیدیشان درکنارش لمسشان هم میکردی، در کنار دیدن آن ها را بو هم میکردی، درکنارش میشنیدیشان… ولی الان دیگر دیدنی در کار نیست. چیزهایی که قبلا با آنها انس داشتی از تو گرفته میشوند و تو میمانی و خودت. تنهای تنها.

من زیاد توی خانه تنها میمانم ولی معمولا احساس تنهایی نمیکنم. چون دیوار هست. یخچال هست. میزم هست. کتاب هایم کنارش هستند. کشویم را که باز میکنم هنوز همانقدر نامرتب است. تختم هست، ایضا رو تختی ای که در عرض ده ثانیه رویش کشیده شده است… آینه هم هست… من هستم… دستم را میبینم. شلواری که به پایم است. جورابی که پایم نیست ولی توی کشوی نامرتبِ دیگری است… خلاصه اینکه من تنها نیستم.

اما آدم وقتی چیزی دورش نباشد تحملش را از دست میدهد. وقتی چپ و راستت رو نگاه میکنی و همه‌اش یک صحنه ی تماما سیاه را میبینی تحملت را از دست میدهی… وقتی دستت را نگاه میکنی ولی دستت رو نمیبینی خب این ترسناک است… وقتی کشو را با لمس پیدا میکنی و بازش میکنی اما نمیفهمی که شلخته است یا نه؛ این ترسناک است… وقتی که چشمانت را باز میکنی و همان چیزی را میبینی که وقتی چشمت بسته بود ترسناک است!

آدم در شرایطی که چیزی وارد ذهنش نشود شروع میکند به پر کردن جاهای خالی. جاهایی که از سیاهی پرند. بچه ها این جاهای خالی را با صحنه های دلهره‌آور پر میکنند. ما هم بعضی وقت ها همینکار را میکنیم… فقط یاد گرفته ایم که این افکار دلهره آور را نادیده بگیریم… البته که همیشه هم موفق نمی شویم.

همیشه هم صحنه ها و پیشبینی های دلخراش نیستند. گاهی نشخوار است. تصاویری که قبل تر از جلوی چشمانمان گذشته بودند جایشان را در تاریکی پیدا میکنند. فکر ها در تاریکی جایشان را پیدا میکنند. احساسات هم جایشان در تاریکی را پیدا میکنند…

تاریکیِ مطلق یکی از آن جاهایی است که انسان با تنهاییش رک و راست و پوست کنده رو به رو میشود. تنهایی هم جای خودش را پیدا میکند.

اما اگر دو نفر در تاریکی درست رو به روی همدیگر فقط ایستاده باشند یکدیگر را پیدا نمیکنند. انسان ها در تاریکی تنهایند خیلی تنها. تا زمانی که یکی از آنها بگوید: کمک…

*آهنگ

آدم ها همیشه دنبالِ یارند. دنبال کسی که به او بگویند؛ کمک! منتها گاهی حالش را ندارد و گاهی یارش را. خیلی ها می ایستند و میگذارند بجای یار، فکرِ یار تاریکی را پر کند. اما دنیای ما تاریکِ تاریک هم نیست. لطفا از تکرارِ مکرراتم خسته نشوید. اما همانطور که در قسمتِ اولِ گمراه گفتم، همه ما در این دنیای تماما تاریک یک فانوس داریم که شعاعِ سه قدمی مان را روشن میکند. و البته که فانوس هر کسی جلوی خودش را روشن میکند نه کسِ دیگری. به عبارت دیگر نورِ فانوسِ من برای تو قابلِ رویت نیست؛ احتمالا…

اما در این میان کلمه ی کمک مثلِ یک معجزه است. وقتی من بگویم کمک و تو به کمکم بیایی اینبار نورهای فانوسمان برای یک دیگر ظاهر میشود. این بار نه فقط یک فانوسِ در دست خودمان بلکه فانوس هایی در دست دیگران هم داریم…

اما دریغ که من هیچوقت از آن دسته بچه هایی نبودم که بروم و کمک بخواهم… بگویم: با من دوست میشوی… احتمالا خیلی از خانه به دوش ها در تاریکی مانده اند با چنین جمله ای در گلو که… با من دوست میشوی؟

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها