تئودن در خط مقدم
هفته قبل سهگانه ارباب حلقه ها را دوباره دیدم. در داستان عصر سوم که فیلم نیز روایتگر آن است؛ تئودن پادشاه قسمتی از سرزمین میانه است. به عبارت دیگر پادشاه انسان های ساکن منطقه روحان است. جدا از روند صعودی و نزولی شخصیت تئودن ماجرای دیگری ذهنم را مشغول خود کرد. تئودن، پادشاه روحان در حمله به سپاه مقابل (اورکها) در خط مقدم بود. نه تنها تئودن بلکه هالدیر، آراگورن، ثورین (در سه گاه هابیت) و… هم از این قضیه مستثنی نبودند. فکر هم نمیکنم که این امر خیلی بعید الوقوع و دور از ذهن باشد. آنچه از جنگ های قدیم در ذهن داریم وجود پرچمدار در قلب سپاه است. چیزی که من را به فکر برد چرایی این ماجرا و نزدیکی آن به داستان روزگار ماست.
یکی از ویژگی های داستان ها تبدیل پذیری آنهاست. برخی داستان ها که دنیای گستردهای را نمایش میدهند دستمایه بیشتری برای این تبدیل شدن دارند. در هر صورت زندگی ما هم یکی از همین داستان هاست؛ داستان ها حرف های زیادی دارند.
در میدان جنگ صداهای زیادی هست. یکی از جناح مقابل عربده میزند. آنیکی شمشیرش را از غلاف میکشد. صدای پرتاب کردن تیری، یورتمه اسبی، وزش بادی و… خلاصه اینکه صدا زیاد است. نمیدانم چگونه میشود که وقتی فرمانده جنگ داد میزند، سپاهیان پیام را دریافت میکنند. هرچند وقتی پایِ جان در میان باشد، آن هم جایی مثل جنگ، احتمالا راه های زیادی ساخته میشوند. و وقتی ابزار اجازه نمیدهد که صدا به درستی و با سرعت جا به جا بشود، باید کاری کرد.
جریان صدا، گوش شنوا
تعداد:
وقتی تو و دوستت دو نفره میخواهید صحبتی بکنید، میتوانید نزدیک بشوید. وقتی تو و دوستانت که احتمالا بیست نفر باشید هم بخواهید با هم گفتگویی بکنید باز هم به هم نزدیک میشوید. وقتی لشکری قرار باشد پیامی بگیرد و پیامی بدهد نزدیکی از یک جایی به بعد معنایی ندارد. وقتی تعداد بالا برود فاصله ارتباطی هم زیاد میشود. فاصله که زیاد بشود باید فکر دیگری برای رساندن صدا کرد. صحبت کردن برای جمع های بزرگ سخت تر است؛ ولی کار فرمانده رساندن صدا به همین جمعِ بزرگ است…
وقتی برای کشوری تصمیم میگیرید شما با یک جمع دوستداران که در کتابخانه دور یک میز جمع میشدید طرف نیستید؛ شما با مردم طرف هستید. دایره ای بسیار بزرگ که شاید به راحتی حتی اگر جا هم داشته باشند، نخواهند جمع بشوند… باید راهی پیدا کرد که صدا به تمام جمعیت برسد. آنچه اکثر اوقات در نمونه های ناموفق دیده میشود، نادیده گرفتنِ بخشی از جمعیت و کوچک کردن دایره است… همانگونه که کسی میگفت: “اگر کسی مشکلی دارد، جمع کند و برود!”. مسئله این است که پادشاهی مثل یک کسب و کار نیست که شما آن را تشکیل داده باشید و برای افرادی که حق زیست در آن دارند تصمیم بگیرید. مسئله بعدی این است که این دایره قرار است تا کجا تنگ بشود؟ این روزها این دایره آنقدر تنگ شده که دیگر معدود افرادی در آن میتوانند جای بشوند… لشکری با دایره کوچک شانس زیادی برای بقا ندارد؛ البته باید واژه پیروزی را تعریف کرد…
بلندا:
من صدای بلندی ندارم. وقتی بنا به درخور شرایط مجبور به داد زدن برای مدت کوتاهی میشوم، صدایم میگیرد. فریادم بلند نیست، از آستانهای که عبور کند به جیغ نزدیک میشود. احتمالا من برای داد زدن در خط مقدم مناسب نیستم، آخر صدای فرمانده باید در بیاید. فرماندهی که صدایش را نتواند با فریاد کشیدن به گوش هم رزمانش برساند، فرمانده خوبی نیست. صدای فرمانده باید به گوش دیگران برسد؛ حتی به گوش دشمن؛ البته با ملاحظاتی!
آنچه به نظرم میرسد این است که آستانه بلندی صدا یک معیار مهم و کلیدی برای حاکم است. صدای یک حاکم تا چه حدی میتواند بلند بشود بی آنکه به جیغ تبدیل بشود. یعنی پیش از آنکه از فهم خارج و آزار دهنده بشود صدایش تا کجا میرسد؟ این مفهوم را کمی از فضای صدای فیزیکی بسط بدهید به مفهوم پیام. اینکه یک پیام از جانب پادشاه تا کجا نفوذ دارد، بی آنکه صدمهای به کسی برسد و کسی را پس بزند، معیار مهمی است. صدای حاکم تا کجا برد دارد؟
شنوایی:
اگر شرایط به نحوی باشد که صدای فرمانده به گوش سپاه برسد باز هم پیش می آید که سربازان گیج می زنند. گوش شنوا فاکتور بعدی یک سپاه خوب است. سرباز ابتدا باید بخواهد که بشنود. بعد از آن باید زبان مشترکی با فرماندهش داشته باشد. سپس باید باور داشته باشد که فرمانده دارد درست فرمان میدهد. در نهایت توانایی انجام آن کار را داشته باشد.
مردم شنیدن را دوست دارند. ما آنچه قبول داریم را راحتتر میشنویم. یکی از عناصر مهم شنوایی سرباز، همین تفاهم بر سر کلیات است. شاید نیاز به توافق بر سر جزییات باشد ولی آنچه واضح است این است که بدون این دو امر شنوایی در ابتدا شاید امری شدنی باشد (آنگونه که چیزی اجباری است) ولی هر چه میگذرد ناشدنی تر میشود. این ماجرا تا جایی طول میکشد که شنوایی از بین میرود. دیگر هر چه حاکم میگوید، کسی چیزی نمیشود…
هر سرباز یک جریان
زبان مشترک، فهم مشترک: در شرایط جنگی حرفها را کدگذاری میکنند. آوا بهتر از کلمه شنیده میشود. همچنین گاهی حرکت دست بهتر از بیست ثانیه صحبت کردن مفهوم را میرساند. همانگونه که در فیلم های پلیسی در عملیاتها با اشارات دست نیرو ها را پخش میکنند! کوتاه کردن پیام یکی دیگر از آن ترفند هایی است که در روابط میتواند نقش کلیدی داشته باشد. اما نکته مهم این است که کدگذاری نیاز به زبان مشترک دارد. نیاز به داشتن ارتباطی قبلی است؛ ارتباطی خارج از میدان نبرد.
رهبری پیشران خوبی است که قبل از شرایط بحران توانسته باشد زبان مشترک با همسنگرانش را بسازد. مزیت دیگر کدگذاری همان ملاحظاتی است که در عنوان بلندا مطرحش کردم. گاهی صدا باید به گوش دشمن برسد، نه برای اینکه متوجه پیام اصلی بشوند؛ از این جهت که یا کجفهم بشوند و یا لرزان. گاهی هم صدا ناخودآگاه به آنجا که نباید میرسد. متاسفانه صدا ریموت کنترلی ندارد که بتوان از طریقش آن را هدایت کرد. لذا گذاری مهم است.
این کدها در جامعه زبان مشترک یک ملت هستند. کلمهای مثل ایران باید یک مفهوم خاص در ذهن ساکنین این ناحیه داشته باشد. آنچه که شاید فردی خارج از این مرز آن را نتواند بچشد. نقش حاکمیت در ساختن مفاهیمی فرایِ صرف کلمات در ذهن مردم بسیار مهم است. آنچیزی که امروزه آن را شاید به طرز معکوس مشاهده میکنیم. کلمات به دنیای بیرونی گره میخورند… پادشاه باید حواسش به این گره ها باشد…
دهان به دهان: نقل میکنند از منابر قدیم، برای اینکه صدای سخنران به گوش مستعمین برسد (پیش از دوره بلندگو و میکروفون) افرادی به عنوان بازگو کننده پیام در فواصل مشخصی میایستادند تا پیام را به افراد دورتر برسانند. در یک ارتش این ماجرا نه تنها باید لفظی اتفاق بیفتد بلکه باید به صورت عملی هم حاکم باشد. روح درونی یک سپاه تنها وابسته به رابطه بین فرمانده و افراد لشکر نیست. رابطه بین سرباز با سرباز هم مهم است. هر سرباز ناخودآگاه نقش همان بازگو کننده پیام را بازی میکند.
فرماندهی که نقش تماس تودهها و تاثیر آنان را نادیده بگیرد و تمام تمرکز خودش را به اعمال بالا به پایین متمرکز بکند؛ شکست میخورد. نقش توده ها نه از طریق زور که از طریق تفاهم و امتیاز گیری و امتیاز دادن، کنترل میشود. هر چقدر به توده ها فشار یکطرفه وارد شود روزی این فشار پس زده میشود. فهم این فرایند معامله امتیازی بین توده ها مهم است…
طبقه
همیار:
هیچگاه یک پادشاه به تنهایی نمیتواند یک شهر را اداره کند. همینطور یک فرمانده هم نمیتواند به تنهایی لشکر را سامان بدهد. همیشه فرمانده همیارانی دارد که نقش همان بازگو گران البته به صورت خودآگاهانه را بازی می کنند. بازگو کنندگانی که شاید گاهی نیاز باشد برای پیروزی لشکر آنچه را که حقیقت ندارد را هم بازگو بکنند…
همیار باید از جنس لشکر باشد. اگر پادشاه در بین مردم نبود، عیبی ندارد. ولی دیگر حداقل پایگاه های مردمی از جنس مردم باشند. در ابتدای متنم به جمعیت اشاره کردم. در جایی که شما صاحب آن نیستید نمیتوانید بخشی از جمعیت را دور بیندازید. اگر قرار شد با حداکثر جمعیت بسازید باید همیارانی از جنس توده های مختلف برگزینید. همیارانی که نمونهای از پراکنش توده ها باشند. نفوذ بر توده ها علاوه بر معامله به زبان مشترک هم نیاز دارد!
دیدن:
رهبر را باید دید. دیدن نه لزوما به معنای اینکه از نزدیک یا از دوربین یا هر چیز دیگری آن را ببینی منظورم از دیدن، درک رفتار اوست. مردم باید متوجه بشوند که چرا پادشاه اینگونه عمل میکند. هم باید رفتارش را ببیند و هم باید آن را بفهمند. رهبری که به گونه ای عمل بکند که برای مردم توجیه پذیر نباشد، پایدار نیست؛ ولو کار درست را انجام بدهد.
تبیین مسائل نه به صرف شعار و نه فقط تبیین لفظی بلکه به معنای شفافیت و اجازه برقراری دیالوگ، مهم است. ما دوست داریم دیگران را درک بکنیم. وقتی نتوانیم با موضوعی ارتباط صادقانه برقرار بکنیم، آن را پس میزنیم. یک سیستم مردمی هم از این ماجرا مستثنا نیست.
مرگ از نزدیک:
فرمادهی که سرباز را بفهمد، بهتر میتواند برای سرباز برنامه جنگ بچیند. توقعش به جاست، بهتر پیشبینی میکند و راحت تر اشتباهاتش را میبیند و اصلاح میکند. فرماندهی که جنگ را دیده، گاهی در آن حضور داشته و آن را میشناسد، احتمالا بهتر از کسی که جنگ را ندیده است میتواند برنامه جنگی بچیند. کسی که مرگ را از نزدیک دیده است، دید متفاوت تری نسبت به جنگ دارد؛ تا کسی که جنگ را از داستان ها خوانده است…
برای درک مسائل جامعه لزوما نباید در آن زندگی کرد. برای درک فقر لزوما نباید فقیرانه زندگی کرد. برای درک فقر باید در بین آن توده زندگی کرد، آن ها را فهمید و نیاز هایشان را شناخت. آنچه اینجا دچار خلط میشود این است که ما برای درک یک قشر عضوی از آن بشویم. این کار حتی از نظر منطقی هم معیوب است. با این دست فرمان شما همزمان نمیتوانید چند سبک زندگی را پیش ببرید. اینجاست که اهمیت فهم توده ها، همیاران و زبان مشترک معنا پیدا میکند. باید مرگ را از نزدیک دید ولی نباید مرد!