استوار، رقصان، … مثل سپیدار. گاه برگ ریزان ، گاه برگ افشان و گاه برگ… مثل سپیدار!
از اولین و درونی ترین جزء درخت که ریشه است چه بگویم؟ ریشهای که از ابتدا بر زمین بودهاست و از تولد هرکس در کنارش بودهاست. این ریشه انگار بر همهجا یادگاری دواندهاست.
از ساقهاش که بخواهم بگویم باید به استواریاش اشاره کنم؛ هیچ درختی از ابتدا درخت نبوده، نهالی بوده است با ساقهای نازک و بسیار شکننده در برابر حوادث، نهالی که در باد ها تاب میخورد و تاب نمیآورد… هرچه بگذرد تنومند تر میشود، بدغلق تر، سخت تر تغییر میکند و خیلی تاب نمیخورَد…
از شاخههایش فرومیبارد برگ، شاخه و دوباره احیا میشود یک درخت و دوباره میآفریند…
اما برگ، برگ سپیدار را دیدهای که در هجمهی باد چه هوهویی میکند، چه صدای غرور آفرینی سر میدهد، چگونه دل میرباید!
اما میوه… سپیدار میوه ندارد، ثمر ندارد، به راستی دیگر از کی سپیدار بی ثمر شد؟ از کی میوهاش ممنوعه شد؟
درست مانند سپیدار؛ سپید است، عار نیست بلکه آورندهاست به سوی خود… سپیدآر
سپیدآر غرق میکند بی آنکه متوجهش شوی…
این همان گردابی است که میگویندش … سپیدآر
سپیدآر همانگونه که احتمالاً متوجهش نشدید، عشق است. در دیدگاه من آنروزی عشق مفهومی آسمانی و شاید خیلی تخیلی بود. آن زمان غرق در دنیای عارفانه و صوفیان بودم. امام الآن دیدگاهم به عشق کاملاً زمینی است.
بیشتر این متن ادبی است تا تعلیمی، برخلاف نوشته های پیشین اینجا صرفا میخواستم از عشق بگویم، به در و دیوار و تمثیل و تشبیه و استعاره زده ام برای توصیف عشق.
نقدی بر روی نوشته ندارم. صرفا میدانم که الان دیدگاهم واقعی تر است. آن زمان در یک عدم تعادل شدید به سر میبردم، عاشق نبودم ولی به جهت پاره ای از اتفاقات تصویر عشق برایم مقدس بود. الآن تصویری زیباست ولی تقدسش نه آنگونه که بود، به طور دیگری است…
من در خصوص عشق مستقیماً نخواهم نوشت؛ حداقل فعلا.