در خصوص سیاهه های سفید
- سیاهه های سفید
- 21 مرداد 1401
اگر این 12 پاره نوشته را خوانده باشید احتمالا متوجه برخی از ارتباطات شده اید. ارتباطاتی که نتیجه افکار من در 16 سالگی بوده. همانطور که پیشتر هم اشاره کردم قرار بود این مجموعه نوشته را در قالب کتاب ارائه بدهم. بگذارید مقدمه کتاب را اینجا درج بکنم تا با هم آن را بخوانیم.
انسان همیشه درگیر بوده است، بیقرار بوده است، پر بنا بوده است. بنای انسان را خودِ انسان میسازد. انسان موجودی اجتماعی است؛ بنایش را بنابر دیگران باید بنا کند. این بنا معمولا ناقص است، جمع همیشه نقص دارد. اما آیا جمع همیشه نقص دارد؟
انسان بنایش بر تکامل است، اما مفاهیم بنیادی همیشه یکسان بودهاند. مهم عمل به این مفاهیم است. اینگونه یک نسل کامل تر از نسل قبلی خود میشود.
اما هر انسان زیباست، هر انسان در خود سرشتی زیبا دارد، و هر انسانی خود را زیبا نشان نمیدهد، در حقیقت نمی خواهد که زیبا باشد . انگار مهم تر نشان دادن خود است تا درون.
اما برای اینکه زندگی یک جامعه ارزش پیدا کند چه باید کرد؟
در این جریان به مفاهیمی کلیدی میپردازیم، مفاهیمی که همیشه یکسان بودهاست، ولی شاید جوششی یکجا نداشته است. من به این جوشش هفگانه *سیاهههای سفید * میگویم.
مفاهیمی است مخلوط درهم، مفاهمی که در هر لحظهی زندگی قابل رؤیتاند، و قابل ارزیابی که آیا بد است یا خوب، قضاوت هر موضوع در هر جایگاه قابل بررسی است، البته که حتما برای همه در موقعیت یکسان، یکیاست…
به همین علت در این کتاب سعی ندارم خط کشی روی موضوعات بگذارم و در آخر هر مبحث یعنی هر سه زیر موضوع، انتخاب با شماست.
- هویت
- چهارچوب
- بزرگنمایی
- اخلاق
- قضاوت
- عشق
- باور
این مقدمه کتاب من بود. همانطور که میبیند در هفت فصل که هر فصل دو بخش داشت نوشته شد. البته از فصل آخرش یک بخش را هیچگاه ننوشتم، چرایش را نمیدانم.البته که در جایگاه فعلی ام جرئت حرف زدن درباره بسیاری از موضوعات بالا را در حال حاضر ندارم.
توضیح بیشتری میخواهم بدهم از خودم در سال 97 و کمی خودم را باز بکنم. سال 97 یکی از بهترین سالهای زندگی من بود. به عللی در اواخر دوران راهنمایی ام شرایط پیچیده شده بود. من برای مدتی رگه هایی از افسردگی را تجربه کرده بودم و اوضاع برایم دشوار شده بود. بعد از رهایی از این ماجرا من انگار فردی دیگر شده بودم. بیشتر نمیتوانم توضیح بدهم؛ حداقل الآن نمیخواهم درباره اش بنویسم شاید بعدا درخصوص این ماجرا نوشتم.
بعد از دوران راهنمایی که وارد دبیرستان شدم انگار در های جدیدی باز شده بود. فضا تغییر کرده بود، و ناگهان در عرض یک ماه انگار همه چیز یک تغییر اساسی کرده بود. حس میکردم بزرگ شده ام، قدرتم بیشتر شده است و… در کنار این ماجرا در مدرسه، من در کلاس معلی استاد ابراهیمی ثبت نام کرده بودم و آنجا هم داشتم تجربه های جدیدی را مزه مزه میکردم. از یک محیط نسبتاً بسته وارد یک فضای باز شده بودم (البته که دبیرستان تنها به نسبت راهنمایی باز بود!).
این دو اتفاق مهم یعنی کلاس معلی و آشنایی با استاد عجمی و ابراهیمی، دبیرستان و وجود یک معلم که هنوز هم دوستش دارم داشت افکار من را میساخت. نوشته های من در قالب “سیاهه های سفید” نشأت گرفته از این سه عنصر در آن دوران است.
خواندن دوباره متن هایم و عمیق شدن در آنها درست مانند دوباره گوش دادن به صوت ضبط شدهام است. ناخوشایند است، خنده دار است و شاید سخت بتوان آنها را کنکاش کرد. ولی باید گذشته را درست بررسی کرد. متن های سالهای 98 و 99 به منِ امروزی نزدیک تر است. طبعاً باید اینگونه هم باشد.
به قول محمد رضا شعبانعلی شاید عین کلمات نباشد): ما از پله هایی در زندگی بالا آمده ایم، ولو اینکه پایمان را روی پله های اشتباهی هم گذاشته باشیم ول الآن در این نقطه که مطلوب ماست ایستاده ایم. این دور از انصاف است که آن پله های نامطلوب را نادیده بگیرم و انکارشان بکنیم.
در هر صورت این سری یعنی “سیاهه های سفید” تمام شد. شاید کیفیت نوشته ها بالا نبود، خسته کننده بود یا هر چیز دیگری اما من میخواستم فارغ از این مسائل نوشته هایم را جایی باقی گذاشته باشم.