صبحها وقتی که سپیدهدم سر از افق در میآورد سفر آغاز میشود. همه میروند برای رسیدن به خورشید. ظهرها گرم و سوزان است، بسیاری همانجا سقوط میکنند و اندکی تا آخر روز دوام میآورند. غروب که میشود اینطرف و آنطرف را نگاه میکنند فکر میکنند که راه را اشتباه آمده اند؛ سرگروه را سرزنش میکنند. خیلی نمیگذرد که ماه را میبینند و دلسرد و مأیوس میشوند که دیگر این چیست؟ چقدر کم نور است و خلاصه بر میگردند به سمت زمین.
شبها همهشان بر دور لامپهای مهتابی جمع میشوند تا شاید اینگونه خود را راضی نگاه دارند؛ به راستی نورِ ماه بیشتر بود یا نور این لامپ مهتابی؟ اگر هر شب کمی صبر میکردند و نومید نمیشدند، صبح روزهای بعد شاید به خورشید میرسیدند!
این زندگی هر روز مگسها و پشههای شهر است… حداقل در شهرِ من!
این بود روایتی از یک سپیدآر با آوردهشدهی نابخرد
تمثیل را دوست داشتم. امروز هم دوست دارم. حرف را بعضی موقع ها باید پیچاند لای داستان تا بیشتر به جان بنشیند. این داستان را هم دوست داشتم. میشد کمی بیشتر به آن پرداخت، شاید کمی ازز ایرادات منطقی اش را چکش زد یا از این قبیل کار ها.
حرف داستان مشخص است؛ من آدم کم تحمل و کم صبری هستم. نه فقط در حیطه عشق و رسیدن به مقصود و مقصد که در هرجایی اگر هدف درست است باید پیش رفت. بازبینی هم مهم است، هزینه و فایده هم مهم است؛ در کنارش تحمل و صبر هم مهم است.
این آخرین تکه از سیاهه های سفید من بود. در نوشته بعدی کمی میخواهم از این مجموعه بگویم.