آدمِ آهنی
همان متن سال های قبل را بی دخل و تصرف اینجا مینویسم.
انسان آهن است. از آهن خوب و بد سر میزند، از آدمی هم. از آهن انتظار میرود ازآدمی هم. از آهن آهنی خواهند و از انسان انسانی. با تفاوتی فاحش که الآن نقشی کوتاه در رول زندگی ما بازی میکند؛ اختیار.
در دنیای امروز اگر از خودت اختیار نداشته باشی مثل آهن میشوی و اگر اختیارت را دست دیگری دادی فوقش وسیلهای آهنی خواهی شد. وسیلهای که انسان برایش تعیین تکلیف خواهد کرد.
ما در زندگی خود کم و بیش آهنیم، آهن هم زنگ میزند. برای زنگ نردن خود چه کنیم؟ برای درآمدن از وضع کنونی ( آدمِ آهنی بودن) ابتدا باید از وضع کنونی خود مراقبت کنیم، مراقب فرونریختن خود باشیم.
اگر از همان ایتدا برای خودت رنگی انتخاب کردی و خودت را در آن فروبردی بُرد کردهای. اگر سرت را از ابتدا در رنگ کردهاند- یعنی از ابتدا به تو گفته اند رنگی هستی- بدان که یا بی رنگی یا بد رنگ؛ پس رنگ خویش را جداساز.
اما بی رنگی بدتر از بد رنگی است. بدرنگ را دیگران طرد میکنند و بی رنگ را خودش، آرام آرام از خودش جدا میشود و فرو میریزد.
از رنگی شدن تاثیرگذارتر و قوی تر و با شکوه تر حل شدن در چیزی است؛ کروم باشد یا نیکل یا کربن. در مرحلهی اول فرقی ندارد چه چیزیاست.فقط به دنبال چیزی باش تا خود را در آن حل بکنی، سپس به دنبال یک حلال مناسب برو و خود را در آن غرق کن.
بی رنگ ها سریع رنگ عوض میکنند، یا میپوسند یا می دزدنشان و رنگی بنا به دلخواه به آنان میزنند؛ تو بی رنگ نباش.
رنگ تو هویت توست هویت ارزش به دنبال دارد…
کلانتر
فکر میکنم اولین عنوان نوشته من در قالب سیاهه های سفید همین نوشته بود. قلمش خام است، احتمالا مثل الان؛ اما حرف زیاد دارد. شاید نتوانسته باشد آنرا خوب بگوید. انگار کودکی است که در بین بازی با کلمات هدف اصلی را گم کرده است. اما هدفش خیلی پرت نیست، میگوید آزادی مهم است، هویت هم مهم است. حرفش این است که گام اول آزادی، انتخاب هویت است.
الان هم با این دیدگاهم موافقم، کسی آزاد است که میداند چه چیز را فدای چه چیزی کرده است. اگر اینگونه نباشد احتمالا در قید چیز دیگری است. در قید بودن بد نیست، ناآگاهانه در قید بودن بد است. هنور هم میگویم ما باید انتخاب کنیم که خود را به نام که یا چه میزنیم.
من حل شدن را دوست ندارم، حل شدن یعنی سلب اختیار، دوستش ندارم… من دوست دارم هر از گاهی رنگ های دیگری را هم به تنم بزنم و ببینم حالا چگونه میشوم.
الان معتقدم که وقتی رنگی شدی دیگر به این آسانی ها پاک نمیشوی، باید مراقب رنگ ها بود… بی رنگ بودن به نظرم بی معنی است، همه رنگی دارند، حالا یا خواسته یا ناخواسته. گاهی خوش جنس است این رنگ گاهی بدجنس، گاهی از سر شانس خوشرنگ است گاهی بد رنگ. ولی کسی بی رنگ نیست.
توی عکس بالا که در نوجوانی درست کرده بودم نوشته ام: بد رنگ هم رنگی دارد. باید اضافه میکردم که بی رنگ هم رنگی دارد…
رنگ ها را ما میسازیم، اندیشه رنگ دارد و این ظرف مغز ما انگار گنجایش این رنگ را ندارد، به دنبال در و دیوار می افتد که رنگش را هر جور که شده به جایی بمالاند؛ مثل کاری که من دارم میکند. ما دوست داریم دیگران را رنگ کنیم. انگار رنگ کردن دستاورد محسوب میشود.